#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_100
_: باید بهم کمک کنید. جون یه نفر در خطره.
زن نگاهی به سرتا پای جاکوب انداخت و گفت: از سربازای شاه آرتوری؟
_: بله…. لطفا کمک کنید. جون بانو در خطره.
_: باشه الآن شوهرم رو بیدار می کنم.
دقایقی که برای جاکوب به اندازه چند قرن گذشت. مرد سپید مویی درحالیکه لباس می پوشید، بیرون آمد و گفت: چی شده؟ بانو کیه؟
_: باید با من بیاین.
_: بسیار خب. بیا بریم.
فیلیپ و سربازانش با تاخت به قصر رسیدند. فیلیپ و لئوناردو سریع از اسب پیاده شدند جاکوب به طرف در ورودی دویدند. درباریان همه درحال صرف شام بودند. کریستوفر که در صدر مجلس نشسته بود، با دیدن فیلیپ گفت: چی شده فیلیپ؟ تو اینجا چیکار میکنی؟
با این جمله همه سرها به عقب چرخید. فیلیپ نالان به طرف کریستوفر رفت. در جلوی پای او زانو زد و گفت: پادشاه.
_: چی شده فیلیپ؟ رز کجاست؟
romangram.com | @romangraam