#آرزو_پارت_90
- خونه ی شما ؟ برای این ؟
- نه واسه تبریک عید !
- به تو زنگ میزنه بعد به ما ...
- بذار حرفمو بزنم مرضی ، گفت محمد بشون گفته حامد ازت خواستگاری کرده و به احتمال زیاد جوابتون مثبته ، ارس هم به هم ریخته و همون روز رفته اصفهان ، کارون خیلی نگران برادرش بود ، می گفت توخیلی بد باهاش تا کردی ...
از این حرف برآشفتم : جدا ؟ با برادرش بد تا کردم ؟ چطور اون خودش ...
ذهنم را به موقع بستم ، دلیلی نداشت اینها را به مهری بگویم . مهری با بی تابی گفت : من به کارون کاری ندارم ، طرف مقابل تو ارسه ، اون با تو رو راست بوده ، من بهت نگفتم اگه جوابت منفیه بش بگو ؟ گفتم که بازیش ندی ، اذیتش نکنی ...
بغض کردم ، من این کارها را نکرده بودم : من بازیش ندادم ...
- بش زنگ بزن ، باهاش حرف بزن ! نذار تو رو یه جور دیگه تصور کنه !
- من نمی تونم ، من کاری نکردم که حالا بخوام منت کشی کنم!
- نگفتم منتشو بکش ، میگم بهش بگو که اشتباه شده ، بگو که سوءتفاهم شده !
گوشیم را از روی میز برداشت و داد دستم ، گوشی را گرفتم ، با شک رو کردم به او : می خوای اینجا وایسی ؟
- نه میرم بیرون !
خوب بود ، نباید خیلی چیزها را در حضور مهری می گفتم . چند نفس عمیق کشیدم ، واقعا که مسخره بود ، کارون بعد از ظهری نیم ساعت آمد خانه ی ما ، یک عید دیدنی سرپایی و به بهانه ی اینکه مهمان دارند رفت ، آن ایراد نداشت ولی من که هیچ قراری با برادرش نگذاشته بودم باید بابت اینکه ازم خواستگاری شده بود عذرخواهی کنم ، واقعا که ! دیدم کارون فقط یک تبریک خشک و خالی گفت حتی لبخند هم بم نزد.
با عصبانیت شماره را گرفتم ، چند تا بوق طولانی خورد ولی قطع کرد . جانم ؟ تماس مرا قطع می کرد؟ آن روی سگم را بالا آورد ، دوباره شماره را گرفتم ، این بار جواب داد ، با یک صدای خشن و زنگدار : بله؟
- علیک سلام !
- سلام ، امرتون ؟
می خواستم هرچه از دهنم در می آید بارش کنم ، ولی کوتاه آمدم ، این من بودم که به او احتیاج داشتم . نباید او را دشمن خودم می کردم ، فکر محمد انگار آبی بود که روی آتش عصبانیتم ریختند ، می توانستم کارون را مقصر بدانم ولی ارس تقصیری نداشت . صدایم را آوردم پایین : آقای کیانی انگار شما بابت موضوعی از من ناراحت شدین .
- نباید بشم ؟
- اولا که نه ، چون من تعهدی به شما ندارم ، ثانیا شما اول باید از چیزی که می شنوین مطمئن باشین !
- تو به چی میگی تعهد ؟ حرف خودتو قبول نداری ؟ شاید هم من اشتباه کردم که فقط به قول خودت اکتفا کردم ، وقتی می دیدم اجازه نمیدی با پدرت صحبت کنم باید می فهمیدم کاسه ای زیر نیم کاسه هست .
صدایش از فرط عصبانیت می لرزید ، تند و بی وقفه این حرف ها را به من زد . جا خورده بودم : خواهش میکنم آقای کیانی ! نباید اینطور نتیجه بگیرین . من نمی خواستم حرفی زده باشه که همه چیز رو پیچیده کنه ، هر چند الانم همه چی بهم ریخته ، دوست بابام یه چیزی ازش خواسته که ما هم گفتیم نه !
- اگه فکر می کنی من دوباره حرفای تو رو باور می کنم اشتباه می کنی ! من اون روز آخر بت گفتم اگه می دونی من شانسی ندارم باید به من بگی ، تو هیچی نگفتی خانم ، فکر نمی کنی این باعث امیدواری من بشه ؟ من از تو بیشتر از دیگران انتظار داشتم . تصویری که تو می سازی قابل اعتماده ، من اگه با هر دختر دیگه ای طرف بودم اینطور دربست بهش اعتماد نمی کردم و همه چی رو به اون نمی سپردم . در مورد تو ، ولی ، من روت حساب باز کردم ، به هر سازت رقصیدم ، همیشه کوتاه اومدم ، با هر رفتارت ، تحمل کردم و برگشتم ولی این چیزی که الان می بینم ، خدا نکنه در نجابتت شک کنم ولی نمی تونی فکر کنی هنوز روی صداقتت حساب باز می کنم .
romangram.com | @romangram_com