#آرزو_پارت_91
انگار بهم سیلی زده بودند ، حالا صدای من هم می لرزید ، از همه چیز گذشته نمی خواستم دروغگو و دغلباز به چشم بیایم : این دست من نیس ... من دارم راستشو میگم ... اون روزی که ما همدیگه رو دیدیم از هیچ چیز خبر نداشتم ... تو مسافرت بم گفتند ... تو بودی چکار می کردی ؟ می گفتی به خاطر فلانی ، نه ؟ من فقط تونسم بهونه بیارم که الان نمی خوام به این چیزا فک کنم . همین ! با توجه به شرایطی که خواهرت درست کرده ، نمی تونی انتظار داشته باشی منم با کارام اوضاع رو خرابتر کنم.
- ولی محمد گفت 100% نظر پدرت مثبته !
- محمد با ما نبود ، بعد هم من قراره ازدواج کنم نه پدرم ! این منم که تصمیم می گیرم ، با این وضع دارم کم کم به این نتیجه می رسم که کلا همه اتون از یه قماش هستین ، کوته فکر و دهن بین ، اصلا من قید ازدواجو زدم .
برای چند ثانیه هر دو ساکت بودیم .
- مطمئن باشم که گفتی نه ؟
نرم شده بود ، لبخند زدم ، او که نمی دید : هر جور میلته ، می خوای مطمئن باش ، نمی خوای نباش ولی من بهشون گفتم نمی خوام فعلا درگیر این چیزا بشم ، نتونسم مستقیم بگم نه وگرنه باید به 100 نفر جواب می دادم .
دوباره مکث و بعد گفت : باشه ... زیاده روی کردم ...راستی ... زیارت قبول ... سلام برسون ... خداحافظ ...
قطع کرد ، هول شده بود ، بیخود و بی جهت خندیدم .
مهری را آن شب نگه داشتیم پیشمان ، چون خانواده ی سعادت نبودند ، من و مهری توی اتاق خودم خوابیدیم ، همه ی اتفاقات سفرمان را برایش گفتم و هر چه که خریده بودم نشانش دادم ، برای خودش هم یک گل سر خریده بودم که دادمش . وقتی دراز کشیده بودیم که بخوابیم مهری پرسید : مرضی چرا ارس ؟ چرا به حامد گفتی نه ؟
به پهلو چرخیدم و تکیه دادم به آرنجم : منظورت چیه ؟ یعنی به نظر تو باید به حامد جواب مثبت می دادم ؟ تو نبودی می گفتی به ارس بد کردم و ..
- مرضیه ، من نگفتم چرا زنش نشدی ! میگم چرا ارسو انتخاب کردی ؟ حامد هم پسر خیلی خوبیه ، خیلی بیشتر می شناسیش ، هیچ کم و کسری نداره ، دلیل انتخابت چیه ؟
هی ، مهری از مشکلات من چه می دانست ؟ با این حال در ذهنم به دنبال کلمات مناسبی گشتم : نمی تونم علتشو دقیق بگم ولی ببین مهری ، پیش حامد همیشه اون چیزیم که بقیه انتظار دارن باشم ، ساکت ، خانم و حرف گوش کن ، وقتی هس من ساکت میشم ، اگه مثلا قرار شدجایی بریم اون تصمیم می گیره ، منتظر می مونم تا اون بگه کجا بریم ، شاید منو بشناسه و بدونه از چی خوشم میاد ولی اینجوری حس می کنم خودمو واگذار کردم ، سپردم به اون ، ولی پیش ارس اینطوری نیس ! اون برام شخصیت قائله ، یعنی رفتارش جوریه که به من حق انتخاب میده ، اعتماد به نفسمو زیاد میکنه ، روی من حساب میکنه ، انگار پیش حامد یه سطحم ، فقط ظاهرا هستم ولی ارس به من حجم میده !
این را گفتم و ساکت شدم ، تاریک بود ولی از صدای مهری هم می شد تحسین را متوجه شد : آفرین ، عالیه !
جوابش را ندادم ، پتو را کشیدم روی سرم و اجازه دادم اشک از چشمم پایین بیاید .
محمد هم برگشت ، سرحالتر از قبل از عید بود و من فکر می کردم شاید زندگی شیرین شده باشد ... همان شب مامان کارون ما را برای شام دعوت کرد خانه شان ، مامانی دچار احساسات چند گانه شده بود ، یکی اینکه برای تبریک سال نو زنگ نزده بود خانه ی کیانی و حالا شرمنده بود ، از طرف دیگر نمی خواست روی مادر کارون را زمین بیندازد ، نمی خواست باعث خرابتر شدن روابط محمد و عروسش بشود ، بالاخره آقاجان گفت می رویم ، خوشبختانه خانواده ی سعادت هم برگشتند اهواز و قضیه ی خواستگاری موکول شد به بعدها ... بعدهایی که امیدوار بودم هرگز نیاید ...
چشم هایم چهارتا که چه عرض کنم هشت تا شده بود . کارون و محمد آن شب بسیار خوب و عالی با همدیگر رفتار کردند ، همدیگر را دست می انداختند ولی در مقابل آقای کیانی پشت هم در می آمدند .
یعنی خدا اینقدر زود جواب دعای مرا داده بود ؟ باید از همان شب شروع می کردم به فرستادن شبی 100 صلوات ... خیلی خوش گذشت و وقتی برگشتیم خانه توی دلم جشن و سرور برپا بود ، همه چیز داشت درست می شد ...
مامانی خیلی دچار جو صمیمی با خانواده ی کیانی شده و ازشان خواست برای 13 بدر با ما بیایند ، شاید هم برای اینکه او هم متوجه شده بود محمد و کارون در حضور آقا و خانم کیانی خیلی رفتار خوبی دارند و می خواست از این امتیاز استفاده کند . به هر حال ما و معصومه ، عمه هایم و خانواده ی کیانی با هم رفتیم .
بچه ها داشتند والیبال بازی می کردند ولی من که به این بازی علاقه ای نداشتم راکت بدمینتونم را گرفته بودم توی دستم و دنبال حریف می گشتم ، همه یا می خواستند والیبال بازی کنند یا حوصله نداشتند ، بالاخره ارس قبول کرد با من بازی کند ، در بازی با او راحت نبودم ، با اینکه ارس ملایم و صمیمی بود ولی من بیش از حد استرس داشتم ، مدام دستم می لرزید و توپ را نمی توانستم بزنم ولی ارس صبورانه منتظر می ماند تا من دوباره توپ را بردارم و سرویس بزنم . یکبار در جواب ضربه ی ارس ، اینقدر عقب رفتم و کج شدم به پشت که نتوانستم خودم را کنترل کنم و محکم زمین خوردم . از شانس خوبم ، درست همانجا سنگهای تیزی بود که یکیشان حسابی آرنجم را خراش داد و زخم کرد . ارس و معصومه آمدند بالای سرم : چی شد ؟
- هیچی !
تلاش کردم از جایم بلند شوم ، با اینکه از شدت درد بازویم اشک توی چشمم جمع شده بود لبخند زدم ، نمی خواستم باعث نگرانی بقیه شوم ، رفتم و نشستم پیش مامانی ، ارس هم که دیگر همبازی نداشت ، نشست پیش مادرش و چای خواست . عمه تاجی با نگرانی به من گفت : خوبی عمه ؟ چیزیت نشد ؟
دستمالی را که مامان داده بود روی زخمم گذاشتم و برای راحتی خیال عمه تاجی خندیدم : نه بابا ، بازی اشکنک داره دیگه !
معصومه طبق معمول افاضه کرد :دیگه بازی از سن و سال تو گذشته ! دیگه وقت شوهر کردنته !
romangram.com | @romangram_com