#آرزو_پارت_9
- از مهرداد؟ ( خندیدم ) کی از اون ناراحت میشه ؟ فقط دوس ندارم یه پسر به این چیزا اشاره کنه ، حتی محمد !
نباید اسم محمد را می بردم ولی مهری هیچ عکس العملی نشان نداد و مشغول جمع کردن دستمالها شد .
آش که حاضر شد اولین بشقاب را مهرداد کشید ، من به زهرا که داشت می رفت بالا ، گفتم : یه بشقاب واسه من بیار !
زهرا لنگه ی بدتر محبوبه بود : این همه ظرف اینجاس!
عارف گفت : می میری حالا یه بشقاب بیاری ؟
بلند شد که خودش برود ، ولی جلویش را گرفتم : خودم میرم ، واسه بقیه هم میارم !
چند قاشق و بشقاب و یک قاشق کوچکتر برای شایا برداشتم . تا رسیدم ، بقیه ، بشقاب ها را ازدستم گرفتند و خودم ته صف ماندم ، کنار مهرداد نشسته بودم ، منتظر ، که مهرداد استغفراللهی گفت و بلند شد . دیدم که به طرف دستشویی رفت و صورت و دهانش را آب زد . با تعجب رو به مهری گفتم : چی شد؟
قبل از آن مهرداد آمد بیرون : مامان مگه چیزی نبستین به سرتون ؟
- واسه چی ؟
- تو بشقاب من مو بود !
من بشقاب مهرداد را بررسی کردم ، و یک موی کوتاه مشکی دیدم . با قاشق مهرداد آن قسمت را برداشتم و ریختم دور : بیا ، درش آوردم!
لبه ی تراس نشست : نمی خوام !
اخم هایش درهم بود ، بشقابش را برداشتم و خودم خوردم . عمه تاجی به او که ترش کرده بود ، گفت : موهای من که سفیده ، این بنده خداهم که روسری سرش بود ، فخری هم که موهاش کوتاه نیس ! مامان جان مال کله ی مبارک خودته!
مهرداد دستی به سرش کشید و چیزی نگفت .
من اندیشمندانه گفتم : باید می رفتی خوابگاه یا حداقل می رفتی سربازی تا قدر عافیتو بدونی !
- تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره ؟
- چون من بد ادا نیستم ، با همه چی می سازم !
مهرداد چیزی نگفت و بلند شد : خاله فخری ، چند ظرف بدین من که ببرم !
همه ی آش ها را من و عارف و مهرداد پخش کردیم . البته مهرداد می گفت من هم نروم ولی رفتم . بعد هم با مهری مشغول شستن ظرف ها شدیم ، ولی در مورد دیگ من خودم را زدم به آن راه ، مهری داوطلب شد که عمه فخری اجازه نداد و در آخر مهرداد را مجبور کردیم آن را بشوید . چند تا عکس هم از او در حال سابیدن کف دیگ گرفتیم تا مدرک باشد.
مامانی زنگ زده بود و برای روز سه شنبه قرار گذاشته بود که بروند خانه ی کیانی ! قرار شد بار اول فقط مامانی و محمد و معصومه بروند ، پدردختر سفر بود و آقاجان هم گفته بود این بار نمی آید ، مخصوصا که محمد هم عجله داشت این مراسم پیش پا افتاده به پایان برسد و این عجله و سماجت محمد بدون اینکه خودش بداند ، زندگی را به من زهر کرده بود ، ته دلم امیدوار بودم خانه – زندگی آنها خیلی با ما فرق داشته باشد ، مامانی از دخترک خوشش نیاید یا از مادرش ... به هر حال از یک چیزشان بدش بیاید و مخالفت کند ، محال بود محمد مامانی را برنجاند.
از بدشانسی ، سه شنبه بعد از ظهر کلاس نداشتم و توی خانه می پلکیدم . شایا مریض شده بود و معصومه نمی توانست با محمد و مامانی برود ، محمد توی اتاقش داشت آماده می شد و برای نمونه یک بار هم نظر مرا نپرسید که چه بپوشد . آن هم محمدی که روز دفاع از تز فوق لیسانسش حتی جورابش را هم من انتخاب کردم ! داشتم حرص می خوردم که محمد پایین آمد ، با شادی مرا نگاه کرد : چطوری خاله سوسکه؟
ترش کردم : به من نگو خاله سوسکه ! خوشم نمیاد!
- تا دیروز که اینطور نبودی !
romangram.com | @romangram_com