#آرزو_پارت_10


- دیروز ، دیروز بود ، حالا بدم میاد!

پشتم را به او کردم و زل زدم به تلویزیون ، محمد آمد و بالای سرم ایستاد : چیزی شده مرضی ؟

- نه ، هیچی نشده !

تلاش کردم بغض درون صدایم را پنهان کنم ، چقدر در آن لحظه دلم می خواست محمد بگوید با آنها بروم ، که بفهمم نظرم درباره ی دخترک برایش مهم است . ولی او هیچ نگفت و مامانی به هال آمد : بریم؟

محمد در را باز کرد : بفرمایید ، خداحافظ مرضیه خانم !

آنها که رفتند عین دیوانه ها توی خانه راه می رفتم و با خودم حرف می زدم ، هزار جور فکر و خیال کردم . آمادگی قبول کردن یک عضو جدید در خانواده را نداشتم ، یک دختر جدید ، آن هم در خانه ای که پر از دختر بود ولی من سوگلی اش بودم ، از وقتی که معصومه ازدواج کرده بود مامانی به من وابسته شده بود ، آقاجان هم جور دیگری روی من حساب می کرد و محمد هم ... وای ، من عزیز دردانه ی محمد بودم ، طاقت کم محلیش را نداشتم . همیشه ، هر وقت محمد کاری داشت مرا صدا می زد یا حتی توی مهمانی ها کنار من می نشست ، حتی معصومه همیشه گله می کرد که محمد من را از همه بیشتر دوست دارد وحالا یک نفر ، زرت بیاید و جای مرا بگیرد . توجه محمد را به خودش جلب کند و باعث شود محمد مرا از یاد ببرد . قبل از اینکه از این فکرها جنون پیدا کنم ، فرشته ، دخترخاله ام زنگ زد و خواست که با هم برویم بیرون ، با اینکه خیلی حوصله نداشتم ، قبول کردم ، از فکر کردن بهتر بود . برای مامانی یک یادداشت کنار تلفن گذاشتم و رفتم .

برای شام به خانه رسیدم ؛ همین که در خانه را باز کردم ، ناراحتیم را به یاد آوردم ، ماشین محمد در خانه بود ، پس برگشته بودند ، سلانه سلانه رفتم بالا ، در را باز کردم و بلند گفتم : سلام!

داشتند شام می خوردند ، توی چارچوب در ایستادم ، محبوبه انگار که از قحطی آمده باشد دولپی غذا می خورد . مامانی به من نگاه کرد : کجا رفتین ؟

- رفتیم بازار ، می خواست مانتو ببینه ، آخرشم نخرید ، گفت پارچه می خره میاره براش بدوزی !

خیلی دلم می خواست بپرسم خانه ی دشمن چه خبر بود ولی می ترسیدم بغض کنم و خودم را لو بدهم . خودش هم چیزی نگفت ، محبوبه هم که غیر از بشقابش به چیز دیگری اهمیت نمی داد . روسریم را در آوردم و نشستم پشت میز . ولی برعکس همیشه با بی میلی غذا می خوردم . گوش هایم تیز بودند که صدایی بشنوند ولی هیچ خبری از محمد نبود .

لباس هایم را که عوض کردم ، پهن شدم روی تخت محبوبه ، بازویم را گذاشتم روی پیشانیم ، داغ بود ، این فرشته هم تمام شهر ما را چرخاند و هیچ چیز چشمش را نگرفت . خدا به داد شوهر انتخاب کردنش برسد . سرم را هم برد ، با تعریف از خواستگارهایش. نمی دانم این خواستگارها واقعی بودند یا توهم صرف ! مغز سرم را خورد ، آخر هم که هیچ نخرید . صدای ماشین آقاجان را شنیدم ، از جا پریدم ، قطعا مامانی اخبار را برای او می گفت .

آقاجان میلی به غذا نداشت ، برایش چای و پولکی بردم که خیلی دوست داشت . او هم با شادی خندید و به سرم دست کشید : قربون دختر گلم ! محبوبه یاد بگیر از این محبتای خواهرت !

محبوبه لم داده بود به کاناپه : آقاجون به اینا میگن خودشیرینی نه محبت!

برایش چشم غره رفتم و آقاجان عزیزم گفت : هرچی بگن ، کار خوبیه !

محبوبه سوسک شد و دیگر ادامه نداد . مامانی هم آمد و توی هال نشست .

- محمد نیست؟

قلبم شروع کرد به تپیدن ، مشروح اخبار ....

- نه ، با فرید رفتن جایی !

- خوب ، خانم چه خبر ؟

مامانی طبق معمول همیشه گفت : والله چی بگم؟ من بدم نیومد !

این یک نکته ی مثبت بود ، چون مامانی هیچوقت بد چیزی را نمی گفت ، این جمله به این معنی بود که خوشش نیامده است ولی ...

- بدت نیومد؟


romangram.com | @romangram_com