#آرزو_پارت_11

- راستش حاج آقا می دونی که من دلم راضی نبود ولی خانواده ی خوبین ، مادرش خیلی محترم بود ، خودش هم ...

- خُب ؟

- نمی شد عیبی روش گذاشت . اینقدر خودمونی بودند که من نفهمیدم سه ساعت کی گذاشت ، من که دختره به دلم نشست .

این یعنی یک – هیچ به نفع دشمن ! من توی کاناپه مچاله شدم و آقاجان خندید : الحمدالله!

محمد هم که برگشت ، آقاجان کمی سربه سر او گذاشت و محمد فقط خندید ، شام خورد وکنار من نشست : تلویزیون چی داره خاله سوسکه ؟

- گفتم که ...

محمد جلوی دهانش را گرفت : باشه ، ببخشید ، چه زود بهش برمی خوره !

چقدر شاد و سرحال بود ، مادام به خودم نهیب می زدم این محمد است که دوستش دارم ، باید از شادیش خوشحال باشم ولی شیطان کوچکی مدام می گفت باید من هم در شادی او شریک باشم وگرنه ...

واقعا که موجود حسودی بودم ، بلند شدم که بروم بالا . مامانی با تعجب نگاهم کرد ولی هیچ نگفت .

پنج شنبه که شایا حالش بهتر شد ، دوباره قرار شد بروند خانه ی کیانی ، این بار آقاجان هم می رفت و من منتظر رای فرمانده بودم . کاش چیزی پیدا میشد که به مذاق آقاجان خوش نیاید . من و محبوبه و شایا در خانه ماندیم . محبوبه فقط غر می زد که او هنوز عروس را ندیده است . شایا هم یا گشنه اش بود یا باید می رفت دستشویی ! نمی دانم دختر معصومه هیچ مانعی بین معده و خروجی اش نداشت ؟ غذا صاف از معده اش می رفت به چاه دستشویی ! از خوش شانسی فوق العاده ی من ، خوشش نمی آمد با محبوبه برود دستشویی و حتما من باید می بردمش ! پشت در دستشویی تکیه دادم به دیوار و ذهنم رفت به سمت مجلس خواستگاری ! کاش عروس لباس مناسبی نپوشیده باشد ، کاش رفتار بدی داشته باشد ، کاش کلی آرایش کرده باشد ، کاش پدرش یک عیبی داشته باشد ، کاش یک حرفی بزند که آقاجان ناراحت شود . زبانم را گاز گرفتم ، به هیچ قیمتی حاضر به ناراحتی آقاجان نیستم . بی اینکه خودم متوجه باشم اشک از چشمم راه افتاد . خدایا این دیگر چه مصیبتی بود ؟ کدام احمقی برای عروسی برادرش عزا می گرفت؟

یک قرن گذشت تا به خانه برگشتند ، در چشم های معصومه ستاره می درخشید ، مدام قربان صدقه ی محمد و سلیقه اش می رفت ولی من منتظر نظر آقاجان بودم که با دیدن صورت آرام و چشم های روشنش وا رفتم ، دو-هیچ .... تازه اگر معصومه را هم حساب می کردم ، سه – هیچ ! همه توی هال نشسته بودند و معصومه از همه چیزشان تعریف می کرد ، آقاجان پاشد که برود لباسش را عوض کند . محمد سرش را بلند کرد : نظرتون چی بود آقاجون ؟

تمام سلول های بدنم به گوش هایم پیوستند .

- خانواده ی خوبین ، مبارک باشه !

انگار یکی تمام شادی و حوصله را از وجود من دزدید ، آخر مگر میشد این خانواده هیچ عیبی نداشته باشند؟ یعنی همه چیزشان خوب بود ؟

داشتم از کنار اتاق محمد می گذاشتم که صدای تلفنش را شنیدم ، در اتاق باز بود ، کنجکاو شدم و ایستادم .

- الو؟ ... سلام ، خوبین ؟ ... با زحمتای ما ؟ ... اختیار دارین ، امشب خجالت دادین ! ... اوضاع ؟ عالیه ، فقط ...

آمد و در را بست . انگار که به من سیلی زده باشد ؛ البته شک دارم متوجه من شده باشد ، ولی این حرکتش به معنی جدا کردن زندگیش از من بود . محمد داشت زن می گرفت و من هنوز اسمش را هم نمی دانستم ! واقعا جالب بود ، هیچکس اسمش را نگفت ! حالا خدا می داند چه تحفه ای هم هست ؟! شیطان کوچک ذهنم فریاد کشید که به هر حال او را بیشتر از تو دوست دارد .

- به جهنم !

این را بلند گفتم ، وقتی متوجه شدم دارم بلند بلند با خودم حرف می زنم قبل از اینکه بقیه هم متوجه دیوانگیم شوند به اتاق خودم رفتم .

محبوبه روی تختش پهن بود و فکر می کرد .

- چیه ؟ نکنه باز اون پسره زنگ زده ؟

- نه ، اونو که تو چنان له کردی که بعید می دونم اسمم هم یادش مونده باشه !

- مگه اسمتو می دونست ؟

romangram.com | @romangram_com