#آرزو_پارت_12
- هان ؟ نه ! حالا اونو ول کن مرضی ، تو برای نامزدی محمد چی می خوای بپوشی ؟
عین برق گرفته ها خشکم زد ، نامزدی ؟! یعنی قضیه واقعا جدی بود ؟ اخم کردم : حالا یه چیزی می پوشم دیگه !
- مامانی رو راضی می کنی من اون لباس صورتیه که پنج شنبه تو اون مغازه ، بالای مغازه مسعود شوهر فتانه دیدیمو بخرم ؟
ذهنم از این آدرس طولانی تاب برداشت : بش میگم ، ولی قول نمیدم راضیش کنم !
- مرضی تو خوشحال نیستی محمد داره زن می گیره ، نه ؟
- کی همچین حرفی زده ؟
- منو خر فرض کردی ؟ تو حتی یه بارم نگفتی دلت می خواد دختره رو ببینی ، اونم تو که جونت واسه محمد در میره !
- فقط نمی خوام فضولی کنم ، تازه برام مهم نیست !
- اتفاقا خیلی برات مهمه ، حسودیت میشه ! به من بگو ، منم اگه تو بخوای شوهر کنی حسودی می کنم !
- کو تا من شوهر بکنم ، حالا بگو ببینم اون بچه قرتی اسمتو از کجا می دونست ؟
- بی خیال مرضیه !
- نمیشه ، مگه تو نگفتی نمی دونی شماره اتو از کجا آورده ؟
- حالا هم میگم نمی دونم اسممو از کجا فهمیده بود !
- محبوبه ، اگه بدونم داری منو دور می زنی من می دونم و تو و مامانی !
پشتش را کرد به من : اگه می خواستم تو رو دور بزنم بت نمی گفتم حالشو بگیری ، می گفتم ؟
- دیگه خود دانی ، حواست به سر و گوشت باشه !
- من بچه نیستم !
- تا ببینم !
ساکت شد و دیگر بحث حسادت مرا پیش نکشید ، چقدر تابلو بوده ام که محبوبه هم فهمیده ، او به هیچ چیز جز خودش اهمیت نمی داد ، هردو خواهرم تقریبا همینطور بودند ، ناز پرورده و بی توجه ، همه ی کارهایشان را با زبان بازی پیش می بردند و همیشه شاد و سرخوش بودند و من همیشه نگران این و آن بودم ! آهی کشیدم و دوباره از اتاق بیرون رفتم ، لباس شایا پاره شده بود و باید قبل از رفتنش آن را می دوختم .
خبری از زن گرفتن محمد نبود ، و من می گفتم شاید اتفاقی افتاده باشد که من بی خبرم ، امتحان میان ترم داشتم و حسابی درگیر بودم ، شاید به این خاطر بود که از همه چیز بی خبر ماندم ...
آن روز داشتم با عجله غذا می خوردم که به دانشگاه بروم ، مامانی به آشپزخانه آمد و با ناراحتی نگاهم کرد.
با دهان پر گفتم : باور کن عجله دارم مامانی!
romangram.com | @romangram_com