#آرزو_پارت_13

از ناچاری سر تکان داد : مرضیه ، بعد از ظهر زود بیا ، می خوایم بریم خونه کیانی !

اصلا حواسم نبود : واسه چی ؟

- بله برون دیگه !

غذا در دهانم ماسید ؛ به این زودی ؟

کیفم رابرداشتم و به طرف در رفتم .

- زود بیای ها !

جوابش را ندادم و از خانه رفتم . همین که پایم را بیرون گذاشتم اشکم راه افتاد . این هم از افول دوران عزیز کردگی من ! حالا یک خود شیرین لوس می آید و جای مرا در قلب همه می گیرد به خصوص آقاجان و محمد .

نغمه از صورتم فهمید حال خوشی ندارم . بیچاره خیلی دلش می خواست کمکم کند ولی از نظر او این ناراحتی من بچگانه و خنک بود و اینقدر اشک وآه و ناله نداشت . چشمم به دختر و پسری افتاد که روی نیمکت کنار هم نشسته بودند و با صدای بلند می خندیدند . باید برای محمد خوشحال می بودم که زندگیش سر و سامان می گیرد ولی شیطان کوچک بی قرارم می گفت مگر زندگیش همین الان چه عیبی دارد؟

- می تونم کاری برات بکنم ؟

ناگهان فکری به ذهنم رسید : میشه امشب بیام خوابگاه؟

از این حرفم جا خورد : باشه ، اتفاقا هم اتاقیام رفتن خونه ، فقط من و افسانه ایم !

گوشیم را درآوردم و به مامانی زنگ زدم و گفتم که امتحان دارم و پیش نغمه می مانم تا درس بخوانیم !

- یعنی قبلا نخوندی؟

حالا بیا مامانی را راضی کن : همین الان فهمیدم فردا امتحان داریم !

- آخه ... به خاطر محمد !

همه ی این بساط را به خاطر محمد داشتم : منم نباشم اتفاقی نمیفته ، اون که واسه اش مهم نیست !

- این حرفو نزن مامانی ، اون دلش می خواد همه اتون باشین ، مخصوصا تو !

بغض گلویم را گرفت : حالا تا ببینم ، اگه تونستم بخونم ، واسه امشب خودمو می رسونم !

ولی این حرف دروغ بود ، می خواستم ببینم برای محمد مهم هستم یا نه ؟ می خواستم خودش زنگ بزند و اصرار کند که با آنها بروم ، می خواستم مطمئن شوم مرا دور نینداخته است ....

زهی خیال باطل ، حتی زنگ نزد بگوید از دستم ناراحت است ، مامانی زنگ زد و وقتی دوباره قبول نکردم بروم گفت که محمد هم گفته اصرار نکنند و اگر به خاطر درسم است مرا به حال خودم بگذارند . گوشی را که قطع کردم همان جا توی حیاط نشستم و زار زار گریه کردم . انگار که محمد مرا کتک زده باشد ، یعنی این همه سال خواهری و صمیمیت کشک ! همه را به یک نگاه دختر از راه رسیده فروخت ، مرا از یاد برد . حیف آن همه سال که در شیطنت ها و خرابکاری هایت شریک بودم ، حیف آن همه چنگی که به جوراب هایت زدم ، حیف آن همه دروغی که به خاطر جیم شدن هایت به مامانی گفتم . واقعا که خوب دوستی را در حقم تمام کردی . به اندازه ی یک مورچه هم برایت ارزش نداشتم ، زیر پا لهم کردی و رفتی ! باشه ! محمد خان ! ما هم خدایی داریم ، نوبت منم می رسه ، منم انتقام می گیرم ، بزار وقت شوهر کردن من برسه ، حالتو می گیرم . اصلا محل سگ به تو نمیزارم ، اصلا زن کسی میشم که تو ازش بدت بیاد ! اصلا هم نظر تو رو نمی پرسم ! اصلا ...

- مرضیه حالت خوبه ؟

نغمه زیر بازویم را گرفت و بلندم کرد ، همه توی حیاط داشتند مرا نگاه می کردند و من انگار که خدای نکرده کس و کارم مرده باشند ، هار هار گریه می کردم ، نغمه مرا روی تختش نشاند و لیوان برداشت که برایم آب قند درست کند ، افسانه به اتاق آمد و با دیدن من ماتش برد : ایوای ، چی شده نغمه ؟

نغمه که برایش تعریف کرد ، دهان افسانه از حیرت باز ماند ، واقعا از دیوانگی من در عجب بود . ولی من در عوالم خودم سیر می کردم ، از این همه بی اعتنایی محمد جوش آورده بودم . یک عمر به اهمیت و توجه او دلگرم بودم و حالا ...

romangram.com | @romangram_com