#آرزو_پارت_7

این اسمی بود که مادربزگم روی من گذاشته بود و بعد از فوتش ، مهرداد تنها کسی بود که مرا « شکرپنیر » صدا می زد . به همه سلام کردم و با شوق و ذوق مهری را بوسیدم ، همینطور که به طرف در هال می رفتیم با مهری مشغول حرف زدن شدیم . مهری را خیلی دوست داشتم ، درست به اندازه ی خواهرهایم ، دختر دوست داشتنی و نازنینی بود ؛ لیسانس فیزیو تراپی داشت و در یک کلینیک کار می کرد . عزیز کرده ی فامیل بود ، به خصوص پدر من ، که بعد از فوت پدرشان روی آنها خیلی حساسیت داشت . می دانستم آقاجان ته دلش می خواهد محمد با او ازدواج کند ولی هیچوقت به محمد اصرار نکرده بود و حالا هم که محمد کس دیگری را می خواست . وقتی فکرش را می کردم حالا که محمد می خواست زن بگیرد من ترجیح می دادم مهری عروسمان بشود تا هر کس دیگری ! مهری رفت تا با مامان و عمه فخری سلام علیک بکند و من احساس کردم مامانی با کمی شرمندگی و حسرت توام جواب سلام او را داد ، من و مهری رفتیم توی اتاق که کاسه های بلور عمه فخری را دستمال بکشیم . مامانی هم موفق شده بود محبوبه را به کار وادارد .

نمی توانستم به مهری از ناراحتیم بگویم ، مامانی هنوز به هیچ کس نگفته بود ، شاید آنها هم مثل من آرزو داشتند این ازدواج سر نگیرد . نگاهی به مهری کردم که همیشه آرام و ملایم بود ، هیکلش از من ظریفتر بود ولی قد کوتاهتری هم داشت . سفید و رنگپریده بود ، آقاجان همیشه می گفت مهری به مادرشان شبیه است و به همین دلیل او را اینقدر دوست دارد . من از مامان جون بیشتر دست های پر چین و چروکش را به یاد داشتم و مهربانی بی حد و حصرش را ! چشمم به انگشتر فیروزه ی مامان جون افتاد که در انگشت ظریف مهری بود . مهری متوجه نگاهم شد و گفت : خدا بیامرزتش ، جاش خیلی خالیه !

چیزی نگفتم و مهری ادامه داد : یادمه که عقد کنون معصومه ؛ مامان جون بالای سرش وایساده بود و مدام قربون صدقه اش می رفت . مطمئنم عروسی همه ی بچه ها جای خالیشو حس می کنم .

چرا مهری عدل رفته بود سر قضیه ی عروسی ؟ باز هم چیزی نگفتم و مهری پرسید : چرا ساکتی ؟ اتفاقی افتاده ؟

- نه ، چیزی نشده !

مهری لبخند زد : معمولا خیلی حرف برای گفتن داری ، میگم نکنه حواست رفته باشه پی کسی ؟

نگاهش کردم ، شیطنت در چشم هایش موج میزد : من ؟ به من میاد این حرفا ؟

- چرا که نه ؟ دانشگاه پره از این حرفا ! نه ؟

راست می گفت ، در دانشگاه از این خبرها زیاد بود ولی نه برای من ! به قول نغمه یکی به ما فحش هم نمی داد چه برسد به پیشنهاد ازدواج ! این فکر خنده ای بر لبم آورد که از نگاه مهری دور نماند : ها چیه ؟ می خندی!

فورا شکلکی در آوردم : بی خیال مهری ، هیچ خبری دور و بر من نیست ، پسرای دانشکده ما واسه من تره هم خرد نمی کنن .

- لیاقت ندارن !

باز هم به یاد حرف نغمه افتادم و با خنده گفتم : من نه چادری و تریپ بسیجیم که برادران معظم بسیج رو تور کنم نه فشن و خوش تیپم که چشم بقیه رو بگیرم ! معمولیم و ( آه کشیدم) تو این دوره و زمونه تو دانشگاه سراغ دخترای معمولی نمیرن ! باید بین بقیه مشخص باشی ، یا چادری و مذهبی و یا ...

- فشن !

- قربون دهنت ( جشمک زدم ) البته در هردو حال باید خوشگل هم باشی!

- تو که خوشگلی !

- مهری تو می خوای همین امروز منو شوهر بدی ؟ خیالتو راحت کنم ، اونی که قسمت من بود ، از ایران فرار کرد .

- چرا ؟

- مغز بود ، می گفتن !

مهری خندید : چی میگی تو ؟

- یکی از سال بالایی ها بود ، عضو انجمن علمی ، هرکاری داشت می اومد سراغ من ، دخترا هم که بازار شایعه شون گرمه ، اونو می چسبوندن به من ، شنیدم رفته کانادا !

- حالا خبری هم بود یا نه ؟

- ای بابا ، مهری ! من می گم نره ، تو میگی ... ! لا اله الا الله !

صدای مهرداد از پشت درآمد : چه خبره اون تو ؟ خدای نکرده مرضیه داره میره اون دنیا ؟

romangram.com | @romangram_com