#آرزو_پارت_6
مامانی به مهربانی نگاهم کرد : ولی من برعکس تو فکر می کنم . آقا جونت درباره اشون تحقیق کرده میگه خیلی ازشون تعریف می کنن ، محمد هم که همینطور از خوبیای دختره میگه !
بشقابم را پس زدم و بلند شدم .
- پاشدی؟ تو که داشتی هلاک می شدی !
- بسم بود ، دستت درد نکنه مامانی !
می خواستم از آشپزخانه بیرون بیایم که مامانی گفت : بعد از ظهر عمه فخری پشت پای علی رو می پزه ، میای ؟
- نه ، درس دارم ، نمیام !
- ولی دست تنهاس !
غریدم : یه بارم این محبوبه و اون زهرا کمک بکنن . چیزی ازشون کم نمیشه والله !
- پس میگم معصومه ، شایا رو بیاره بزاره پیش تو ! حداقل این طوری می تونه کمک بکنه !
- مامانی من میگم درس دارم ، می خوای اون زلزله رو بزاری رو دل من ؟ معصومه کار نکنه ، سنگینتره !
مثل اینکه صدایم بیش از حد بلند و آزار دهنده شده بود ، محمد از دستشویی بیرون آمد و آستین لباسش را پایین کشید : چه خبرته خاله سوسکه ؟
رویم را از او برگرداندم : سلام !
جلوآمد و با لحن شادی گفت : مدل جدیده؟ سلامت از صد تا فحش بدتره !
بازویم را کشید : بریم ناهار!
- من خوردم !
- به این زودی سیر شدی ؟ بیا دیگه ، هر وقت تو غذا می خوری آدم اشتهاش باز میشه !
بغض گلویم را گرفت : کم کم باید به غذا خوردن بقیه عادت کنی !
با عجله از پله ها بالا دویدم . روی تخت محبوبه دراز کشیدم و سرم را کردم زیر بالش ، چقدر دلم می خواست یک نفر را کتک بزنم ، قطعا اگر دختر مورد نظرمحمد دم دستم بود ، حسابی از خجالتش در می آمدم !
با وجود مخالفتم با مامانی به خانه ی عمه فخری رفتم ، می دانستم اگر باد به گوش معصومه برساند من در خانه مانده ام ، آن زلزله اش را روی سر من خراب می کند ، حوصله ی تنهایی و خودخوری هم نداشتم . محبوبه هم آمد ، می دانستم فورا خودش و زهرا دختر عمه فخری یک گوشه می نشینند و مشغول حرف های درگوشی می شوند . معصومه هم که اگر زلزله اجازه می داد یک لحظه بنشیند خیلی بود ، خودم باید کمک می کردم و مهری دختر عمه تاجی ، اگر می آمد .
ما که رسیدیم ، هنوز هیچکس دیگر نیامده بود . از همان دم در ، زهرا که به استقبالمان آمده بود ، دست محبوبه را کشید و با خودش به اتاق برد. عمه فخری برعکس پدر من همین یک دختر را داشت و البته دو پسر، علی و عارف ! که علی دو سال از من بزرگتر و عارف یک سال از من کوچکتر بود . همین دو سه روز پیش علی رفته بود خدمت ولی عارف خانه بود که برعکس زهرا داشت به مادرش کمک می کرد . سلام کردم و رفتم جلو که به عارف کمک کنم . داشت دیگ بزرگی را جابه جا می کرد و به نفس نفس افتاده بود . مامان هم رفت پیش عمه توی آشپزخانه !
با عارف دیگ را روی اجاق گاز بزرگ مامان جون خدابیامرز جا دادیم و رفتیم داخل ، عارف خیلی بی آزار و بی سروصدا بود ، درست برعکس مهرداد پسر عمه تاجی که وقتی زنگ در را زد تا عارف رفت در را باز کند ، پاشنه ی در خانه را از جا کنده بود . مهرداد فقط یکسال از من بزرگتر بود ، لیسانسش را تازه گرفته بود ولی چون پدرش فوت کرده بود خدمت نداشت . عمه تاجی و مهری دلشان می خواست او درسش را ادامه بدهد ولی او دو پایش را توی یک کفش کرده بود که می خواهد کار کند . محمد به اصرار عمه تاجی و اینکه به نظرش حیف می آمد چند بار او را نصیحت کرده بود ولی گوش مهرداد بدهکار نبود ، به همین زودی در شرکت پدر دوستش کار ثابت و خوبی پیدا کرده بود و نمی خواست آن را از دست بدهد . همین که عارف در را باز کرد ، مهرداد با آن هیکلش پرت شد توی حیاط : بچه یه کم دست بجنبون !
مثل همیشه نیشش باز بود ، چشمش به من افتاد که برای دیدن مهری عجله داشتم : به به ، شکرپنیرم که اینجاست!
romangram.com | @romangram_com