#آرزو_پارت_5
- ای حسود !
- آره ، حسودم ، تو هم بودی حسادت می کردی ، از وقتی که یادم میاد محمد صمیمی ترین دوستم بوده ، من اگه مشکل داشته باشم ، به مَسی یا مامان نمیگم ، صاف میرم پیش محمد ، از همه چیز اونم خبر دارم !
- فکر نمی کنم از همه چیزش خبر داشته باشی . وگرنه زودتر از بقیه می فهمیدی چشمش دنبال کسیه ، نه؟
به این فکر نکرده بودم ، هیچوقت متوجه حواسپرتی محمد یا توجه او به کسی نشده بودم ، دور و بر محمد خبری از عشق نبود البته به جز مهری ، که همیشه فکر می کردم محمد او را مثل خواهرش دوست دارد.
- باور کن نغمه ، یهو پیش اومده !
- باورم نمیشه ، تا دیروز می گفتی اصلا حاضر نیست زن بگیره ، یه دفه اومده گفته فلانیو می خوام ؟
- این قضیه بو میده !
- نخیر خانم ، دختره دیده طعمه ی چرب و نرم و سربه زیریه ! دو روز روش کار کرده جواب گرفته ، خدا می دونه با چه سیستمی کار کرده که اینقدر سریع نتیجه گرفته !
- نغمه ی خر !
وقتی داشتم به خانه بر می گشتم به این فکر افتادم که شاید قضیه را زیاد جدی گرفته باشم . اگر واقعا محمد این دختر دو روزه پیدا کرده و به او علاقه مند شده باشد، بعید بود آقاجان به این راحتی ها قبول کند . مطمئنا نمی خواست او را اذیت کند ولی محمد یکی یکدانه و تک پسر بود ، نمی گذاشتند با هرکسی که دلش می خواهد ازدواج کند . این باعث شد کمی شارژ شوم و خیالم راحت شود .
محبوبه زودتر از من آمده بود و داشت غذا می خورد ، از وقتی که در یک ساعت به خانه بر نمی گشتیم ، جدا جدا ناهار می خوردیم و مامانی همیشه از این قضیه شاکی بود . مقنعه ام را از سرم کندم و همانجا پشت میز نشستم ، محبوبه صورتش را درهم کشید : پاشو برو لباستو عوض کن !
با دهان پر گفتم : به تو چه ؟ خیلی گرسنمه ، نمی تونم صبر کنم !
محبوبه کله اش را به چپ و راست تکان داد و مشغول غذایش شد . ظرف سالاد را از جلوی دستش کشیدم و روی برنجم ریختم .
- مرضی ، مگه از قحطی اومدی ؟
زحمت جواب دادن را به خودم ندادم و لقمه ی بعدی را برداشتم.
مامانی به آشپزخانه آمد و با دست موهایم را به هم ریخت : خوبی ؟
- اوهوم !
- مامانی می خواین برین خونه ی اینا ، منم بیام ؟
- نه ، اونجا که جای بچه ها نیس !
- ولی منم می خوام زن داداش محمدو ببینم .
لقمه در گلویم ماند .
- این دو سه بار اول نه ، ولی برای بله برون تو رو هم می بریم.
من با لحن نیشداری گفتم : شاید کار به اونجاها نکشه!
romangram.com | @romangram_com