#آرزو_پارت_69

رویم نمیشد زنگ بزنم ، همان لحظه یک sms فرستادم : احیانا یک جزوه تو ماشین جا نمونده؟

جوابش مختصر و مفید بود : چرا !

خیلی دلم می خواست یک فحش به او بدهم . قبل از اینکه تصمیم بگیرم چه خاکی به سرم بریزم یک sms دیگر زد : می خوای برات بیارمش ؟

نه ! چطور برای مامانی قضیه را توضیح بدهم ؟ دلم را به دریا زدم و با او تماس گرفتم : الو ؟ سلام آقای کیانی !

صدایش شاد و خوشحال بود : سلام ، بهتری ؟

- بله ، ممنون ! می خواستم اگه زحمتی نیس یه قراری بزاریم بیرون ، همین بعد از ظهر ، جزوه رو برام بیارین !

- با کمال میل !

چقدر با فلاکت من حال می کرد !

از آنجا که تنها بیرون رفتنم شک اهل خانه را برمی انگیخت و همینطور برای ترغیب ارس به همکاری ، از مهری خواستم همراهم بیاید ، البته نگفتم که قرار است ارس را ببینیم ، نمی خواستم حسادتش را تحریک کنم !

کلی گشتیم تا مهری یک پیراهن برای مهرداد پیدا کرد ، من می گفتم تی شرت بگیرد ولی مهری می گفت مهرداد هزارتا تی شرت دارد و باید یک لباس جنتلمنانه داشته باشد ، مغازه دار را دیوانه کردیم . هر لباسی می خواستیم بخریم کلی ازش ایراد می گرفتیم ، مغازه دار رفت و یکی از دوستانش را آورد که قد و قواره اش به مهرداد شبیه بود ، ولی به نظر ما از مهرداد سفیدتر بود و مشکوک بودیم ؛ کم مانده بود مغازه دار گریه کند ! بالاخره لباس را خریدیم و مغازه دار را تنها گذاشتیم ، یک مجسمه تزیینی هم برای نغمه خریدم ، فردا باید می رفتم خوابگاهشان ، جلوی پاساژ گل و ماهی قرمز و هزار چیز دیگر می فروختند : مهری وایسا من ماهی بخرم !

- می میره از الان تا عید !

- نه ، واسه شایاس ! اگه مرد هم دوباره می خریم ، از الان منتظره ، بچه اس ، نمیشه بش گفت یه هفته صبر کن !

پسرک ، ماهی را توی یک نایلون انداخت و داد دست من .

- حالا کجا بریم مرضیه ؟

قرار بود کاملا تصادفی ! ارس را در کافی شاپی در همان نزدیکی ببینم تا او هم امانتی را بدهد به من که مثلا مال محمد است ، به آن طرف خیابان اشاره کردم : بریم اونجا یه چیزی بخوریم !

تا داشتیم از خیابان رد شدیم حواسم به ماهی بود که یک جا نمی ایستاد و مرتب وول می خورد ، همین در دست گرفتنش حس خوبی به من می داد ، انگار زندگی را در دستم داشتم ، ماهی گلی هم قلب داشت که تاپ توپ کند ؟

نفهمیدم چه شد ، یک نفر با فریاد مرا صدا زد ، سرم را به طرف صدا چرخاندم ولی مهری محکم مرا چنگ زد و عقب کشید ، جیغ کشیدم و ماشینی از بغل گوشم رد شد ؛ ارس خودش را به این طرف رساند ، با عصبانیت گفت : حواست کجاست ؟

من که خطر از بیخ گوشم گذشته بود ، نگران نقشه ام بودم : ببخشید آقای کیانی شما اینجا چکار می کنید ؟

ارس که نفس نفس می زد و هنوز عصبانی بود گفت : وایمیسم سر خیابون مواظب آدمایی باشم که مثه یه بچه با یه ماهی گلی حواسشون پرت میشه !

- کار خوب و خدا پسندانه ایه ، موفق باشین !

علیرغم میلش خندید و رو کرد به مهری : مهری خانم ! شما چرا متوجه ماشین نشدین ؟

مهری شانه هایش را بالا انداخت : یه دفه از فرعی اومد اصلی ، سرعتش زیاد بود ، من اول صدای شما رو شنیدم بعد اونو دیدم ...

یعنی ممکن بود ماشین به هردویمان بزند ؟ خدا رحم کرده بود ... ولی چرا ارس مرا صدا زده بود ؟ قاعدتا باید نگران مهری می شد ! با شک و تردید به او نگاه کردم که او هم داشت با مهری حرف می زد . تعارف کرد که برویم کافی شاپ چیزی بخوریم ولی من نمی خواستم . عجله داشتم زودتر جزوه ام را بگیرم و بروم .

romangram.com | @romangram_com