#آرزو_پارت_37

حرفش را جدی گرفتم و با ناراحتی گفتم : من که اینطوری نیسم ، فقط می خواستم امشب پوشیده تر باشم .

با حالت قهر از او رو برگرداندم که ارس و کارون را دیدم ، از جوی آب رد شدم و منتظر ماندم کارون هم بیاید ، ولی پشتم به آنها بود ، موقعی که کارون آمد و خواستیم برویم ، صدای مهرداد را شنیدم : دختر حاج حسین ! جان عزیزت از من دلگیر نباش !

برگشتم و او را دیدم که کف دستهایش را به هم چسبانده و جلوی صورتش نگه داشته بود و به من نگاه می کرد ، بی اختیار خنده ام گرفت : بچه پررو ! یکی طلب من !

مامانی کلی از دیدن من با چادر ذوق کرد و مهری به قول خودش آنقدر خوشمزه شده بودم که مرا بوسید و شایا اصلا مرا نشناخت . خیلی زود این ذوق کردنها به پایان رسید چون برای پذیرایی بلند شدم و برای اینکه راحت تر باشم مانتو پوشیدم . کم کم به این فکر می افتادم که برای شغل آینده ام گارسون شوم . مثل اینکه پذیرایی در ذاتم بود . هر جا که بودم برای پذیرایی داوطلب می شدم ، اصلا اگر می دیدم کسی دیگر سینی را جلوی من می گیرد و تعارف می کند تعجب می کردم . کلی هم با مهشید نشستیم و از دانشگاه حرف زدیم ، قبلا که خانه امان در این محل بود همیشه یا من خانه ی آنها بودم یا او به خانه ی ما می آمد ولی وقتی خانه را عوض کردیم فقط اینطور شب ها همدیگر را می دیدیم یا روزهای نادری که با همدیگر قرار می گذاشتیم و بیرون می رفتیم . آن شب هم او گله کرد که دیر رفته ام ، اصرار کرد که به خانه ی آنها بروم ، بدم نمی آمد ولی به او گفتم خودش باید به مامانی بگوید .

خاله زهره داشت سینی استکان ها را می برد بشوید که من بلند شدم و سینی را از او گرفتم ؛ با مهری سرگرم شستن ظرفها بودیم که محبوبه صدایم کرد : پاشو تا بریم خونه !

بلند شدم و دست هایم را با مانتویم خشک کردم ، می دانستم مهری الان نمی رود ، چون ما روز تاسوعا نذری داشتیم همیشه زودتر از بقیه می رفتیم . هر چه در بین جمعیت نگاه کردم ، مهشید را ندیدم ، خودم هم نمی خواستم به مامانی بگویم مخصوصا حالا که مهشید ناپدید شده بود ، مانتویم را درآوردم و دوباره چادر پوشیدم . معصومه گفت : تو رو خدا این چکاریه ؟ واسه سه ساعت که اومدی هی لباستو عوض کنی !

نمی دانم چرا معصومه به همه چیز من گیر می داد ، به لپ شایا که خوابیده بود انگشت کشیدم : شما نمیاین ؟

- نه ، مادر جونم با ماست ، یه ساعت دیگه می ریم .

- باشه ، پس، فردا می بینمت ، ولی تو رو خدا این جوجه رو بزار خونه مادرشوهرت که جلو دست و بالمونو نگیره !

- چقدر تو با این بچه مشکل داری ، انگار هووته !خوبه اینقدر دوستت داره !

- همین دوست داشتنش مشکل درست میکنه عزیزم ، آویزون آدم میشه ! همش می ترسم یه کاری دستم بده !

معصومه پتو را تا زیر چانه ی شایا بالا کشید : باشه ، شاید تا ظهر گذاشتمش پیش مادرجون !

خداحافظی کردم و از حیاط بیرون دویدم . مهشید پیش مامانی و بقیه ایستاده بود : ایناهاش ، خودشم اومد . مرضی گفتی میای خونه ی ما ، نه ؟

- آره ، نرم مامانی ؟

اگر ارس آنجا نبود ، حتما محبوبه مزه می پراکند که « نه ، ماده ای ! » ولی الان هیچ نگفت ، به ماشین تکیه داده بود و چرت میزد . مامانی به من چشم غره رفت و رو به مهشید گفت : آخه فردا نذری داریم عزیزم ، بدون مرضیه خیلی دست تنهام .

ولی مهشید کوتاه بیا نبود : به خدا صبح زود بیدارش می کنم بیاد کمک ، تو رو خدا اجازه بدین عالیه خانم !

مامانی دلش به حال مهشید سوخت که اینقدر اصرار می کرد : آخه صبح به اون زودی چطور بیاد ؟ دلم نمی خواد آقاجونت به زحمت بیفته !

مهرداد پرید وسط : من میارمش زن دایی !

خانه ی مهشید – که دختر عموی مهری بود – با عمه تاجی دیوار به دیوار بود ، مامانی که با رقیب جدیدی رو به

رو شده بود داشت کوتاه می آمد که ناگهان به یاد آورد : باشه ، ولی به نغمه بگو که دیرتر بیاد . چون اون که اومد تو دیگه سربه هوا میشی و به درد من نمی خوری !

آه از نهادم برخاست ، اصلا به یاد نغمه نبودم . مامانی مرا خلع سلاح کرده بود ، دست انداختم گردن مهشید : یه روز دیگه میام خونه اتون عزیزم ، فردا قراره یکی از همکلاسیام بیاد خونه ، باید خودم برم دنبالش !

مهشید لب هایش را ورچید : باشه ولی باید قول بدی یه روز بیای ها !

قول دادم و او هم رفت . تازه متوجه شدم محمد در جمع نیست : پس محمد کو ؟

romangram.com | @romangram_com