#آرزو_پارت_36
ولی مهرداد تنها نبود ، ارس و کارون هم آنجا بودند .
اینها دیگر از کجا پیدایشان شده بود ؟ با سردی سلام کردم و هرسه جوابم را دادند . چه وقت آمدن بود ؟ نمی دانستند که امشب در خانه نیستیم ؟ با بی حوصلگی به طرف در چرخیدم : مهرداد چرا نگفتی مهمون داریم ؟
- نه ، مرضیه جون ، درو باز نکن !
- اینطوری که نمیشه !
- منم می خواستم بیام هیئت ، ولی نمی دونستم کجاست ، محمد گفت تو خونه ای ، بیایم اینجا با هم بریم .
نمی توانست زنگ بزند ؟ تازه یادم افتاد که تلفن خانه را از برق کشیده ام . محبوبه هم به گوشیم زنگ زده بود. مهرداد رو کرد به ارس : پس ایشونم با ما میان دیگه ، البته اگه خودتون نمی خواین بیاین .
نخیر ، بیاید کجا ؟ با آن قیافه اش ، ریشش را هم از ته زده بود . هرچند بیچاره ساده و مرتب بود . من هم انگار که دیوار باشم ، ساکت ایستاده و زل زده بودم به لاستیک ماشین ارس ولی کارون مرا مخاطب قرار داد : چقدر چادر بهت میاد !
باز این شروع کرد به خودشیرینی ولی حنایش پیش من رنگی نداشت : مرسی !
مهرداد ولی با کارون موافق بود : آره ، دیگه خانم شده ، نمیشه اذیتش کرد ، خانم مرضیه خانم تشریف میارین ؟
چادرم را بالا گرفتم و راه افتادم ، وسط راه تازه یادم افتاد و برگشتم به طرف کارون : با ما نمیای ؟
- نه ، با ارس میام دیگه !
پس ارس هم تصمیم گرفته بود بیاید ، یعنی خودش جایی نمی خواست برود ؟ از وقتی که یادم می آمد محمد همراه آقاجان به هیئت می رفت ، هرکاری هم که داشت شب تاسوعا و عاشورا غیرممکن بود به هیئت نرود . یعنی این لندهور با این سنش هنوز جای خاصی برای عزاداری نمی رفت ؟ اصلا به من چه ؟ مهرداد در جلو را باز کرد و نشستم . بعد او هم نشست و حرکت کردیم . تمام راه ارس پشت سر ما حرکت می کرد ، مهرداد پرسید : برادر خانم محمد اسمش چیه ؟ یادم رفت .
- ارس ! خیلی دلم می خواد بدونم اگه یه بچه ی دیگه هم داشتن اسمشو چی می زاشتن؟ لابد زاینده رود !
مهرداد اول خندید ، بعد ناگهان ساکت شد : زشته ، مردمو مسخره نکن شکرپنیر ، منم دبیرستان یه همکلاسی داشتم اسمش « فُرات » بود .
- شوخی می کنی !
- نه به جان تو ! فرات زَهیری ، عرب بود .
فکر بکری به ذهنم رسید و در حالیکه می خندیدم ، گفتم : مهرداد ، تصمیم گرفتم سه تا بچه بیارم ، اولی رو میذارم فرات ، سومی رو می ذارم اروند ، دومی رو هم بین النهرین ؟!
مهرداد قهقهه زد : خل خدا ! سومی رو قبل از دومی میاری ؟
کلی خندیدیم تا اینکه از کنار یک هیئت رد شدیم و تصمیم گرفتیم سنگین و رنگین باشیم .
اول مهرداد پیاده شد و چون در سمت راست ماشینش همیشه مشکل داشت خودش آمد تا در را باز کند ، به محضی که در را باز کرد ، خودم را پرت کردم بیرون که نزدیک بود با کله بروم توی دیوار اگر مهرداد نگرفته بودم. با تاسف گفت : اصل ، ذاته ، که خرابه . حالا تو هی سعی کن یه ظاهر غلط انداز واسه خودت درست کنی !
چادرم را مرتب کردم وگفتم : این وصله ها به من نمی چسبه ! من ظاهر و باطنم یکیه ، چادر فقط واسه تنوعه !
مهرداد یک لنگه از ابرویش را بالا داد : اینجوریاس ؟ چقدر بدم میاد از دخترایی که یه روز چادر سر می کنن یه روز درش میارن .
romangram.com | @romangram_com