#آرزو_پارت_35
- می خوای بگی به تو نگاه کرد ؟ نه بابا ، مصدق هم به من محل نزاشت چه برسه به اون ، جنس خوبی بود ، نه ؟
دوباره به حالت همیشگیش برگشته بود .
- این یارو همون فامیل کارونه ، به نظرم منو شناخت .
- چه اشکالی داره بشناسه ؟ نهایت یه سلام باید بهش بکنی دیگه ! حالا چطور به مصدق بگیم امتحانو بزاره دوشنبه قبل از عاشورا؟
من هنوز فکرم مشغول فامیل کارون بود که به نظرم جور خاصی نگاهم کرد : لازم نیس حتما به خودش بگی ، برو از همه ی بچه ها امضا بگیر که موافقن ، بعید می دونم مصدق دیگه مخالفت کنه !
- چرا به مغز خودم نرسید ؟
- چون مغزی در کار نیست ، گچه !
تقریبا بیشتر بچه ها امضا کرده بودند به جز فروتن و دوستش ، دوستش را می توانستم راضی کنم ، خیلی زود خر می شد ولی فایده نداشت ، حتی یک نفر هم نباید مخالف می بود و بعید به نظر می رسید فروتن نظرش عوض شده باشد ، نغمه کنار من نشست ، در حالیکه با چشم هایش داشت فروتن را می جوید : با این عوضی چکار کنیم ؟
من هم به عوضی نگاه کردم ، پاهای درازش را روی هم انداخته و داشت با گوشیش حرف می زد . شانه هایم را بالا انداختم : اگه اون سری مسخره اش نکرده بودیم حالا اینم شاخ نمیشد.
سر یکی از کلاس های معارف بین دخترها و پسرها کل کل شدیدی در گرفته بود ، که وقتی یکی از پسرها درباره ی ما اظهار نظر کرد : موی بلند ، عقل کم !
نغمه با صدای بلندی رو به دخترها گفت : البته منظورش پشت سریشونه!
فروتن آن موقع موهای بلندی داشت که آن ها را باز می گذاشت و روی شانه هایش می ریختند ، دقیقا پشت سر طرف نشسته بود . این متلک باعث شد فروتن کینه ی شدیدی از ما به دل بگیرد .
نغمه با افسوس گفت : آره ، چیزی که عوض داره ، گله نداره !
هردو با حسرت به فروتن نگاه کردیم و او هم نیشخند افتخارآمیزی را نثار ما کرد .
به این ترتیب ، نغمه نمی توانست به خانه برود و باید تاسوعا و عاشورا را در خوابگاه می ماند . ما هم روز تاسوعا نذری داشتیم ، از مامانی اجازه گرفتم که نغمه را دعوت کنم بیاید خانه . مامانی که حرفی نداشت ، قرار شد نغمه مثل بنز درسش را بخواند تا تاسوعا که می آید خانه ی ما عذاب وجدان نداشته باشد .
آقاجان و محمد از قبل از اذان برای مراسم رفته بودند و مامانی و محبوبه هم بعدا رفتند ، قرار شده بود بعدا یکی را بفرستند دنبال من ، که داشتم درس می خواندم . ساعت 9 بود که محبوبه زنگ زد ، گفت حاضر شوم که می آیند دنبالم
اول مانتوی مشکی و شالم را پوشیدم بعد نظرم عوض شد ، لباس سفید بافتم را پوشیدم و مقنعه و چادر سر کردم ، کمی هم با ریخت جدیدم جلوی آینه راه رفتم . مامانی خیلی دوست داشت من چادر بپوشم ولی تحمل آن را در خودم نمی دیدم ، حجاب برایم اهمیت داشت ولی پوشیدن چادر خیلی سخت بود ، مخصوصا توی دانشگاه با کیف و جزوه ! ولی از دیدن خودم با آن حالت خانمانه لذت بردم تا اینکه زنگ در را زدند .
- کیه ؟
- شکرپنیر ، تا یخ نزدم بیا !
چه خیال خامی داشتم که فکر می کردم محمد می آید دنبالم ، همیشه شب تاسوعا او ما را می برد و برمی گرداند مگر اینکه سرش خیلی شلوغ میشد ولی حالا کلا سرش جای دیگری گرم بود . آهی کشیدم و برای احتیاط مانتویم را هم گذاشتم توی کوله ام ، مطمئن شدم همه ی چراغ ها را خاموش کرده ام و بعد در هال را قفل کردم . تا در حیاط رفتم و دوباره برگشتم در سالن را چک کردم ( این هم مرض عجیبی بود که من داشتم ، همیشه در شک و تردید به سر می بردم که در خانه را قفل کرده ام یا نه ) و بعد دویدم به طرف در حیاط .
در حیاط را محکم پشت سرم به هم کوبیدم : شرمنده اتم مهرداد !
romangram.com | @romangram_com