#آرزو_پارت_38
- کار داره ، زحمت ما میفته گردن ارس خان !
ارس داشت جواب تعارف مامانی را می داد که پریدم وسط حرفش : منم بمونم با داداشی بیام؟
مامانی به طرف من برگشت : شاید تا یکی دو ساعت کارش طول بکشه ها !
- باشه ؛ اشکالی نداره ، یه عالم ظرف ریخته سر مهری ، میرم کمکش !
- باشه ولی به محمد خبر بده که موندی !
از موافقتش خیلی خوشحال شدم ، اینطور می توانستم پیش مهشید بمانم . پریدم و بوسیدمش : مرسی ، قربونت .
کارون از این حرکت من خندید ، ناراحت نشدم ولی محبوبه که زیر گوشم گفت : جون به جونت بکنن کارگری !
بدم آمد ، با حالت اژدهاییم به او نگاه کردم که فرار کرد . منتظر ماندم تا همه سوار شوند ؛ آخرین نفر ارس بود که به من گفت : برین داخل دیگه ، سرده !
محلش نگذاشتم . شانه ای بالا انداخت و خداحافظی کرد .
با مهری و مهشید داشتیم حرف می زدیم که محمد زنگ زد وگفت بروم بیرون . با دخترها خداحافظی کردم و از هیئت بیرون آمدم ، کوچه خلوت بود و فقط مردی را می دیدم که پشت به من به ماشینی تکیه داده بود ، از آنجا که انتظار فامیل خودمان را داشتم صدا زدم : مهرداد !
طرف برگشت و ارس را شناختم .
ـ سلام مرضیه خانم ، ارسم !
- سلام ، شما مگه نرفتین ؟
- برگشتم ، دیدم اینجا به کمک احتیاج دارن ، کارونو که رسوندم ، برگشتم .
کمی جلوتر رفتم و ایستادم . از بودن با او در آن کوچه ی خلوت ، خجالت می کشیدم . دست و پایم را گم کرده بودم ولی وقتی سایه ی جفتمان را روی دیوار دیدم به فکر افتادم که کاش روی دیوار ، آینه بود تا تفاوت قد خودم و او را می دیدم . از نظر سایه ای که کله ی سایه ی ارس اصلا مشخص نبود، رفته بود تا بالا ! ولی من همینطور کامل و بی نقص روی دیوار افتاده بودم . نمی دانم ارس چه اصراری به شکستن سکوت داشت : امشب خیلی خسته شدین ، نه ؟
- نه اتفاقا ، اینجور وقتا که همه دور همن خیلی بهم خوش میگذره ، همش میگیم و می خندیم ( سایه ی لبخندی روی صورتش دیدم ) البته کار واسه امام حسین خستگی نداره!
لبم را گاز گرفتم تا دیگر چرت و پرت نگویم .
- شنیدم قبلا اینجا زندگی می کردین ، تو این کوچه ، آره ؟
نمیشد به شنیده هایت اکتفا کنی ؟
- بله ! ( به خانه ی قدیممان اشاره کردم که تبدیل شده بود به هیئت ) خونه ی پدری آقاجون بود . مادربزرگم که فوت کرد وقفش کردن .
- چند سال پیش ؟
آخه به تو چه ربطی داره ؟
romangram.com | @romangram_com