#آرزو_پارت_30


انگار خیلی راضی نبود ، قبل از آنکه بهم بربخورد ، مهری گفت : امشبو برو خونه ی خودتون !

- چرا ؟

- مادرت کارونو واسه فردا دعوت کرده ، حتما باید اونجا باشی کمکش کنی !

اگر واقعا منتظر بودم آن شب همه چیز تمام شود ، کور خوانده بودم . همه چیز داشت شروع میشد . کارون عروس ما و زن محمد شده بود . حالا باید بنشینیم و بازارگرمی کارون را ببینم و دم نزنم . حتی مهرداد هم دیگر حرفی نزد.

وقتی رسیدم خانه ، یک سلام خشک و خالی کردم و به اتاقم رفتم . حتی نگاه نکردم ببینم محمد هست یا نه ! محمد دیگر تمام شده بود ، خزیدم زیر پتو و اشک هایم شروع به ریختن کرد .

از صبح زود افتادیم به جان خانه تا تمیزش بکنیم ، تا جایی که امکان داشت از بقیه فاصله می گرفتم ، به اندازه ی کافی شب قبلش سرزنش شنیده بودم . با حرص انگار که طلب خون پدرم را از سنگ مرمر داشته باشم پله ها را می سابیدم . انقدر برای تمیز کردن جان کندم که ساعت 12 به هن هن افتاده بودم ، جلوی تلویزیون روی مبل دراز به دراز افتاده بودم ، پیشانیم داغ بود و تمام تنم را خاک گرفته بود . محبوبه خانم که تنها فعالیتش در آن روز درست کردن سالاد بود ، تمیز و سرحال از حمام بیرون آمد : سلام !

جوابش را ندادم و او با فاصله از من نشست : جواب سلام واجبه مرضی ؛ حالا « عافیت » پیشکش !

غریدم : سلام !

لبخند پر از لطفی زد : خسته نباشی عزیز دلم ؛ امروز خیلی به زحمت افتادی !

وای که چقدر چرب زبان بود .

- اوهوم ، تو هم که قِصِر در رفتی !

- من به سهم خودم کار کردم مرضی ، تو هم حالا برو حموم که وقتی عروسمون میاد اینطور ژولی پولی نباشی!

- مگه قراره منو بپسنده ؟

- خدا رو چه دیدی ؟ به هر حال شاید آجر خورده باشه تو سر برادرش !

لنگه دمپاییم را به طرفش پرت کردم : صداتو ببر !

- چرا گاز می گیری ؟

- دفه ی آخرت باشه تو شوخیات اسم اینو میاریا ! حوصله ی دردسر ندارم . فهمیدی ؟

موهای بلند وخوش حالتش را در حوله پیچید : باشه حالا ! تو حوصله ی چی رو داری ؟ بگو از همون حرف می زنیم!

محلش نگذاشتم و او هم بلند شد : جهنم ، اصلا خدا کنه خودمو بپسنده !

- محبوبه ؟!

- باشه بابا ، با این اخلاقت آخه کی میاد تو رو بگیره؟

چرخیدم و پاهایم را از پشتی مبل آویزان کردم ، هیچوقت برایم مهم نبود مورد توجه پسرها باشم . مگر جایم فعلا بد بود ؟


romangram.com | @romangram_com