#آرزو_پارت_29

اصلا حوصله¬ی این یکی را نداشتم : بمون پیش عمو مهرداد ، من زود میام .

ولی آویزان من شد و نرفت . دستش را گرفتم و با هم بیرون رفتیم ، حیاط خیلی بزرگی داشتند با آلاچیق کوچک و استخر بزرگی که پراز آب بود . جان می داد آدم بنشیند اینجا و فکر کند ، به عالم وآدم ناسزا بگوید تا خالی شود . آنقدر ضعف داشتم که نتوانستم تا آلاچیق بروم ، همانجا روی تاب نشستم که بلافاصله از سرمای فلز به لرزش افتادم . شایا راضی نشد روی تاب بنشیند و شروع به گشتن همان دور و بر کرد ، زل زده بودم به او و غرق در فکر و خیال خودم بودم . دلم می خواست محمد مرا صدا بزند و بخواهد کنارش باشم نه اینکه غیر از عروس زیبایش به دنیا و مافیها بی اعتنا باشد .ولی محمد حتی به خاطر نداشت خواهر هم دارد ، شایا نزدیک استخر رفت و من به خودم امدم : شایا بیا اینور!

حتی این الف بچه هم من را آدم حساب نکرد و برنگشت : خاله این توش ماهی کوچولو هس!

بلند شدم که خودم او را از کنار استخر دور کنم ولی قبل از اینکه به او برسم ، همه چیز در یک ثانیه اتفاق افتاد ، خم شد و دستش را به طرف آب دراز کرد ، تعادلش را از دست داد و شلپ!

قلبم از حرکت ایستاد و نفسم در نیامد . انگار فلج شده بودم ، حتی نمی توانستم تکان بخورم . بچه روی آب آمد و تقلا کرد ، جیغ زدم و به طرف استخر دویدم ، ولی قبل از من یک نفر دیگر به استخر رسید و در آب پرید ، بچه را به بغل گرفت ، به سختی بلند کرد و لبه ی استخر گذاشت . من که زانوهایم به لرزش افتاده بود نمی توانستم از جایم تکان بخورم . نکند شایا مرده باشد ؟ جواب پدر و مادرش را چه بدهم ؟

ارس خودش را هم از آب بیرون کشید و بالای سر شایا نشست . چند ضربه به گونه ی کوچکش زد ، او به سرفه افتاد و آب از دهانش بیرون ریخت . زانوانم دیگر تاب نیاوردند و روی زمین سرد افتادم . ارس شایا را روی زمین نشاند و پشتش را مالش داد و رو به من گفت : حالش خوبه ، فقط یه کم ترسیده !

رفتم جلوتر وکنارش نشستم ، نه ، واقعا زنده بود ، با آن چشم های درشتش زل زد به من : به مامان نگو !

ارس خندید و من بلند شدم : باشه !

سعی کردم او را بغل کنم که نتوانستم ، ارس او را بغل گرفت و من دیوانه گفتم : نه خیس میشین !

حتی زحمت جواب دادن هم به خودش نداد ، از سرتاپایش آب می چکید.

از مراسم عقد محمد وکارون تقریبا هیچ نفهمیدم ، رفتم توی اتاقی که مانتویم را گذاشته بودم و تا آخر مراسم همانجا نشستم . موقعی که می خواستیم برگردیم چشمم به ارس افتاد که برای بدرقه ی مهمانان دم در ایستاده بود ، او هم متوجه من شد ولی قبل از اینکه به سمتش بروم ، صدای مهرداد را شنیدم : شکرپنیر ! با ما میای ؟

سرم را خم کردم و رفتم ، حال ندارتر از آن بودم که در میان جمعیت به طرف ارس بروم و از او تشکر و خداحافظی بکنم .

توی ماشین سرم را روی شانه¬ی مهری گذاشته بودم که او هم مثل من ساکت بود و حرفی نمی¬زد . ولی مهرداد نمی توانست این سکوت را تحمل کند : میگم مرضی ، امشب مواظب خودت باش ، می ترسم معصومه یه بلایی سرت بیاره !

عمه تاجی اعتراض کرد : مگه تقصیر این بچه بوده ؟ اتفاقه ، میفته ! حالا خدارو شکر به خیر گذشت . خدا پدر این بچه رو بیامرزه که کمکش کرد وگرنه این طفلک با این حالش نمی تونست کاری بکنه !

- من موندم ، این شکر پنیر عقل درست و حسابی نداره ، تو اون هوا رفته تو حیاط این پسره اونجا چکار می کرد ؟

مهری هم به حرف آمد : گفت رفته بوده با تلفن حرف بزنه ، مثه اینکه موبایلش هم داغون شده چون پرتش می کنه رو زمین .

- به هر حال ، دمش گرم ! مرضیه رو از یک عمر شرمندگی نجات داد .

نمی دانم چه شد که گفتم : باید آب استخرشونو خالی می کردن ، یه کم فکر نکردن یه بچه ممکنه وسوسه بشه بره اون طرف ؟

مهرداد از آینه ی جلو نگاهم کرد : روتو برم بابا ! اون موقع که مغز بچه پهن میشد کف استخر!

عین گربه خودم را در بغل مهری جا کردم : نخیر ، اصلا اون موقع توجهش جلب نمیشد .

مهرداد خندید : تو که کم نمیاری لامصب !

- عمه ! امشب بیام خونه ی شما ؟

مهرداد سرفه ای کرد و عمه با لحن خاصی گفت : قدمت روی چشم .

romangram.com | @romangram_com