#آرزو_پارت_28


مهری زیر گوشم گفت : قربونت برم پاشو ! اصلا صورت خوشی نداره !

راست می گفت ، به زور بلند شدم و با او به اتاقی رفتم که درش باز بود و تویش پر از مانتو و پالتو بود . مانتویم را درآوردم وروی تل لباس ها انداختم . جلوی آینه ایستاده بودم و موهایم را مرتب می کردم و آمدیم بیرون .

برخلاف تصور اولیه ام سالن خیلی هم شلوغ نبود ولی به نظر من که بعضی ها را نمی شناختم این طور به نظر آمده بود . محبوبه را دیدم که با آن لباس صورتی رنگش کنار زهرا ایستاده بود و با هیجان حرف میزد ، روسریش را هم شل انداخته بود روی سرش و روسری در حال سقوط بود ، به سمت او رفتم و زدم زیر آرنجش : حواست به روسریت باشه !

- مرضی گیر نده !

با نگاهی که خودش آنرا «خشم اژدها » می نامید ؛ وراندازش کردم و او بلافاصله با بی میلی روسری را جلو کشید و آن را محکم کرد . من هم از او فاصله گرفتم و کنار یکی از دخترداییهایم ایستادم . فتانه ، دختر خاله¬ام به مهری اشاره کرد که داشت به طرف مادر کارون می رفت : حسابی سنگ رو یخ شد ، نه ؟

انگار نه انگار که خودشان با گوشه و کنایه گفته بودند که محمد فرشته را بگیرد ، همیشه به مهری حسودیشان میشد . لجم گرفت : نه اصلا ، هیچوخ حرفی زده نشده که حالا کسی ناراحت باشه !

فتانه پشت چشمی نازک کرد : تو حالا چرا بت برمی خوره ؟ خودش که رفته سراغ شکار بعدی !

از این حرفش به¬ شدت ناراحت شدم ، مهری دختری نبود که کسی به خودش اجازه بدهد اینطور پشت سرش حرف بزند . از آنها فاصله گرفتم و پیش زهرا و محبوبه ایستادم که داشتند درباره ¬ی پسر و دختری حرف می زدند که کنار ارس ایستاده بودند ، دخترک لباس ضایع سرخابی رنگی پوشیده بود که آستین نداشت و کوتاه هم بود که البته برهنگی پایش را با چکمه¬ی ساق بلندی پوشانده بود ، موهای لخت مشکیش تا روی شانه¬ها می آمد ولی پسر همسن و سال من به نظر می رسید ، یا حداکثر 2 سال بزرگتر ، از ارس کوتاهتر بود ، لاغر بود و صورت دلنشینی داشت . هردو دستش در جیب شلوار مشکیش بود و در حال تکیه به ستون با ارس حرف میزد ، در یک لحظه نگاهش چرخید و متوجه من شد ، غرق خجالت شدم ، بلافاصله سرم را چرخاندم و زل زدم به ماهی¬های بدترکیب آکواریوم . مهری را دیدم که به این طرف آمد ، رو به محبوبه و زهرا گفت : بچه¬ها برای پذیرایی کمکم می کنین ؟

اخم¬های هر دو درهم رفت ، من این دخترها را می شناختم ؛ جدا از تنبلی ، به کلاسشان برمی خورد ظرفی را جلوی کسی بگیرند و تعارف کنند . با بی حالی رو به مهری گفتم : خودم میام !

- آخه تو که حالت خوب نیس !

- رو به موت که نیستم .

با نوک صندلم لگدی به ساق پای محبوبه زدم و با مهری رفتم ، هیچکدام به روی خودشان نیاوردند و دوباره مشغول وارسی ملت شدند . مامانی اصرار داشت برای این مراسم ، کارگر بگیریم برای پذیرایی ولی آقاجان اجازه نداد ، می گفت زشت است که در مجلسی به این کوچکی ، غریبه بیاوریم برای پذیرایی ، ولی من با مامانی موافق بودم چون می¬دانستم غیر از من و مهری در فامیل خودمان- حداقل- هیچکس داوطلب پذیرایی نمی شود حتی محبوبه ! با این حال مجلس آنقدرا هم شلوغ نبود که اذیت شویم ، من ظرف شیرینی را برداشتم ، میوه ها را قبلا عارف و مهرداد برده بودند ، پشت سر مهری از آشپزخانه بیرون آمدم ، هنوز به هیچ کس تعارف نکرده بودم که ارس سروکله اش پیدا شد و دستش را دراز کرد : بدین به من !

منظورش را نمی¬فهمیدم : اگه می¬خواین کمک کنین هنوز ظرف تو آشپزخونه هس !

- می¬دونم ، نمی خوام شما با این حالتون زیاد سرپا بایستین .

از این اشاره ¬اش خجالت زده شدم ، با اینکه می¬دانستم از علت واقعی بی¬حالیم بی¬خبر است : من خوبم ، خودم می تونم.

بدون اینکه به خوش زحمت جواب دادن بدهد ، سینی را از دست من گرفت : بفرمایید بشینین.

- آخه شما که فامیل ما رو نمی شناسین !

با تعجب نگاهم کرد : اولا که ربطی نداره ، من از همه پذیرایی می¬کنم، بعدم مگه شما می¬خواستین فقط از فامیل خودتون پذیرایی کنین ؟

واقعا حرف بی منطقی زده بودم ، عقب رفتم و همان جا ایستادم . وقتی داشت می¬رفت با لبخند نیم¬بندی گفت : برین بشینین !

چند دقیقه¬ای همان گوشه ماندم و او را زیر نظر گرفتم ، از دیدن پذیرایی کردنش خنده¬ام گرفت ، انگار واقعا اینکاره بود ، با همه خوش و بش می¬کرد ، با اینکه به خاطر قد بلندش مجبور بود خم شود اصلا به روی خودش نمی¬آورد و با همه با خوشرویی روبه رو میشد ، نمی¬دانم معصومه چطور مرا در آن گوشه پیدا کرد و جوجه¬اش را انداخت روی دستم : حواست به این باشه !

خودش هم منقل کوچک نقره را برداشت و رفت ، یک صندلی خالی پیدا کردم و نشستم ، شایای ناآرام را هم روی پاهایم گذاشتم ، مطمئنا اگر قرص نخورده بودم از درد دل وکمر به فریاد می افتادم .

از شلوغی و سر و صدای توی حیاط فهمیدم که عروس و داماد آمده ¬اند . شایا آنقدر وول خورد و تقلا کرد که از جا بلند شدم و رفتم کنار پنجره . سعی کردم او را بغل کنم بیرون را ببیند که نتوانستم . او هم رفت دو قدم آنورتر و خودش را برای مهرداد لوس کرد . مهرداد بیچاره هم او را روی شانه ¬هایش گذاشت تا بتواند عروس را ببیند . کارون لباس آبی رنگ ساده و بلندی پوشیده بود ، بالاتنه اش پولک دوزی¬های بسیار زیبا و ظریفی داشت و دامنش پایین که می¬آمد گشاد میشد .آرایشش هم کمرنگ و ملیح بود ، برخلاف بقیه¬ی عروس هایی که دیده بودم ، از بازوی داماد آویزان نبود ، داماد ! انگار تازه به یاد آوردم که داماد ، محمد عزیزم است . با آن کت وشلوار خوش دوخت سرمه¬ای برای من عین یک درد بزرگ بود ، قلبم در سینه داشت خفه میشد . همیشه فکر می¬کردم در چنین زمانی گام به گام با محمد خواهم بود ولی حالا از پشت پنجره داشتم او را نگاه می کردم که رو به همه لبخند میزد . بغض گلویم را گرفت ولی بازهم شیطان کوچک درونم اجازه نداد برای هردویشان با هم آرزوی خوشبختی بکنم . فقط دعا کردم محمد خوشبخت و به قول مامانی عاقبت به ¬خیر شود . وقتی رفتند و بالای سفره نشستند هم من از جایم تکان نخوردم ، همه¬ی دختران فامیل خودمان و غریبه ¬ها دورشان را گرفته بودند و من بی¬اعتنا همان گوشه ، کنار مهرداد و شایا ایستاده بودم . هیچکس به دنبال من نگشت و محمد سراغ من را نگرفت ، با بی حالی چرخیدم که از سالن بیرون بروم ، شایا خودش را به من رساند : منم میام .


romangram.com | @romangram_com