#آرزو_پارت_27

به زور نشاندمش روی صندلی ، تلاش کرد خودش را نجات دهد : می خوای چکار کنی؟

پنبه را برداشتم و گفتم : اگه فکر می کنی من میزارم مامانی تو رو با این قیافه ببینه کور خوندی ، من پادرمیونی کردم تو بری تو اون خراب شده !

- بی خیال مرضی !

شیر پاک کن را ریختم روی پنبه و پشت چشمش کشیدم.

محبوبه خودش را در آینه برانداز کرد :حیف اون همه پول ، تو که منو کردی شکل اولم.

رفتم سراغ کارهای خودم : تا تو باشی اندازه سن و سالتو بدونی !

چتری هایم را با اتو صاف کردم و بقیه را به حال خودشان گذاشتم وقتی قرار بود زیر روسری باشند ور رفتن به آنها بی فایده بود . لباسم ، رنگ سبز تندی داشت که روی آن را با حریر کمرنگتر و گلداری پوشاندم .شال مشکی سبکی با گل های ریز و پراکنده¬ی سبز روی سرم انداختم وگوشه ای نشستم . چشمم به محبوبه افتاد که عین گربه های گرسنه ی کوچه ، گوشه ی تختش مچاله شده بود . آرایشش را آنقدرها از بین نبرده بودم ولی این از نظراو که می خواست خیلی قشنگ شود فاجعه بود . وقتی متوجه نگاهم شد ، قیافه گرفت و رویش را برگرداند . با آن حالم بلند شدم و به طرف کیفم رفتم . خیلی خوب بود که تا آن لحظه گوشواره هایی را که برایش خریدم فراموشم شده بود ، آنها را به طرفش پرت کردم : اینا واسه توئه کوچولو !

آن را توی هوا گرفت و چشم هایش برق زد ، واقعا که گربه ای بیش نبود این دختر !

طولی نکشید که خانه مان شلوغ شد ، قرار بود همه از اینجا با هم به خانه ی کیانی برویم . همه به جز محمد ...

شایا خودش را به من رساند : ببین عروس شدم خاله !

چه بامزه شده بود ، با آن لباس سفید توری و تلش که شبیه تاج بود ، با بی حالی گفتم : چه عروس قشنگی هم شدی!

معصومه با دیدن من غر زد : جان مامانی ، این قیافه رو به خودت نگیر انگار دور از جون همه کس وکارت مردند .

حرف زدن معصومه کفرم را درآورد ولی بی حالتر از این بودم که جوابش را بدهم ؛ سرم را از او برگرداندم و مهری زیرگوشش گفت که چه مرگم است . معصومه هم رفت و با یک لیوان آبمیوه و یک قرص بروفن برگشت و به زور ریخت توی حلقم .

محبوبه طبق معمول رفت پیش زهرا ، به پیشنهاد آقاجان ، فرهاد ماشینش را نیاورد و او ومعصومه و شایا با آقاجان و مامانی رفتند ، من هم با ماشین مهرداد رفتم .

پشت سر مهری از ماشین پیاده شدم و با چشم به دنبال مامانی گشتم . مهرداد از پشت بهم سیخونک زد : تکون بخور !

با بی حوصلگی آرنجم را از او دور کردم : منتظر مامانیم ، دوس ندارم عین غریبه ها برم تو !

- شما که غریبه نیستین .

این صدای آن رودخانه ی دراز خود شیرین بود . غرولند کردم و مهرداد با نوک کفشش به پایم کوبید ، به سمت او برگشتم : سلام آقای کیانی !

جواب سلامم را داد و نگاهش به سمت مهرداد چرخید ، مهرداد با خوشرویی دستش را به طرف او دراز کرد و مهری آنها را به هم معرفی کرد ، ارس با مهرداد احوالپرسی کرد و رو به ما گفت : چرا موندین بیرون؟ بفرمایین تو !

مهرداد به جای من توضیح داد که منتظر مامانی و آقاجانیم . ارس هم به او گفت که آنها قبل از ما رسیده اند و الان رفته اند داخل ، از این حرکتشان دلم گرفت ، نباید منتظر می ماندند تا ما هم برسیم و با هم برویم داخل ؟ مهری دستم را کشید و به دنبال خودش برد .

مامانی را دیدم که روی تراس ایستاده بود و با مادر کارون حرف می زد . سرش را هم برنگرداند ببیند من هم آمده ام یا نه ، انگار نه انگار که خواهر عزیز کرده ی دامادم ، یا عقد کنان عزیزترین کس زندگیم است . بغض گلویم را گرفت و ته دلم چیزی چنگ زد . دلم می خواست همانجا بنشینم و گریه کنم ، مهری متوجه ضعفم شد : حالت خوب نیس ؟

نا نداشتم جوابش را بدهم ، کمکم کرد از پله ها بالا بروم . انگار آن خانه ای نبود که تمام بعد از ظهرم را آنجا بودم . پر نور و شلوغ شده بود . به سختی از میان غریبه و آشنا گذشتم و روی لبه ی پله ی مرمر نشستم . مهری دست روی شانه ام گذاشتم : پاشو عزیزم ، پله سرده !

سرم را به ستون تکیه دادم و چشم هایم را روی هم گذاشتم و زمزمه کردم : الان !

romangram.com | @romangram_com