#آرزو_پارت_31

ساعت حدود 1 بود که محمد ، کارون را به خانه آورد ، من که خودم را توی اتاق حبس کرده بودم و مثلا درس می خواندم . مامانی چند بار صدایم زد که محل نگذاشتم ، آخر سر محبوبه را فرستاد دنبالم و مجبور شدم بروم پایین .

چون نامحرمی در خانه نبود ، کارون روسری نداشت ، موهای بلند خرمایی رنگ داشت که با یک کش آن را خیلی ساده بسته بود . بلوز سفید و شلوار جین داشت ، علیرغم میلم باید قبول می کردم که رفتارش خیلی بی تکلف و مهربان بود . در آشپزخانه داشت به مامانی کمک می کرد ، با دیدن من با خوشرویی لبخند زد و حالم را پرسید . جوابش را دادم و خم شدم که دبه ی ترشی را از کابینت بکشم بیرون.

وقتی خواستم اولین کاسه را پر کنم ، کارون تعارف کرد که این کار را او بکند ، من هم ملاقه را به او دادم و خودم از آشپزخانه بیرون رفتم . حوصله ی خودشیرین بازیش را نداشتم . از راهرو که رد میشدم ، محمد از کنارم گذشت و به آشپزخانه رفت ، گوش هایم بی اختیار تیز شدند و از شنیدن صدای محمد که می خواست کارون را از آشپزخانه بیرون ببرد ، قلبم تیر کشید . کارون می خندید و می گفت نمی خواهد مهمان باشد و محمد و مامانی اصرار می کردند که او از دیشبش خسته است و برود بنشیند . مثلا دیشب چکار کرده بود ؟ کوه کنده بود ؟ فقط یک جا نشسته بود و شاد و خرم از تور کردن برادر من به همه لبخند زده بود تا آنها را هم در پیروزیش شریک کند . لبم را گاز گرفتم و از خودم خجالت کشیدم . با این حال نمی توانستم با نفرتم از کارون کناربیایم . برای اینکه از آنها و صدایشان فرار کنم رفتم حمام . ایستادم زیر دوش آب گرم و چشم هایم را بستم .

وقتی آمدم بیرون ، همه دور میز نشسته بودند ، مامانی با حالت خطرناکی نگاهم کرد ولی چیزی نگفت . محبوبه که در شرایط موردعلاقه اش بود – من مورد سرزنش بودم نه او – دماغش را برایم بالا گرفت ولی آقاجان شروع کرد به کشیدن غذا : عافیت باشه باباجان ، ولی درست نیس سر ظهر بری حموم ، وقتی که می دونی بقیه منتظرن!

سرم را انداختم پایین و کنار محبوبه نشستم ، نمی دانم چه کرمی به جانش افتاده بود که بلند بلند پرسید : مامانی ، چرا آجی معصومه رو دعوت نکردی ؟

دلم می خواست چنگالم را بکنم توی گوشش – که هنوز گوشواره های صورتی در آن بود .

- دعوت کردم ، گفت شایا بدجور سرما خورده و تب کرده !

غذا توی حلقم ماند ، چرا احساس می کردم صدای مامانی نیشدار است و نوک نیشش به سمت من ؟ آقاجان رو به کارون گفت : آقا ارس واقعا دیشب ما رو مدیون کرد ، اگه اون نبود...

کارون با ملایمت خندید : وظیفه اش بود آقاجان ! حقیقتش قرار بود روی استخرو بپوشونیم ولی بالاخره تو شلوغی یه چیزایی فراموش میشه !

دیگه چه چیزایی مهمتر از این ؟ اگر آن لندهور آنجا نبود من با آن حالم چطور شایا را در می آوردم ؟

مامانی هم برای پاشیدن نمک روی زخم من دنبال صحبت را گرفت : حالش که انشالله خوبه ؟ چند بار خواستم بپرسم یادم رفت .

نه مامانی ، خجالت نکش ، بگو می خواستم مرضیه هم باشه و بشنوه !

- خوب راستش ..(خندید) از دیشب رفته زیر لحاف تا همین حالا که من می اومدم ، می گفت بدنش کوفته اس و سرش درد می کنه . ولی به نظرم می خواست از زیر کار در بره . خیالشم راحت بود که شما کارگر فرستادین البته !

کارون نمی خواست مارا خجالت دهد وگرنه غیر ممکن بود ارس هیچش نشده باشد، تا شایا را برد داخل و فرصت کرد لباسش را عوض کند ، نیم ساعت گذشته بود . در آن هوای سرد با آن لباس های خیس محال بود سرما نخورد.

همه ی این چیزها را هم از چشم من می دیدند ، یعنی انتظار داشتند من بچه را به خودم زنجیر کنم ؟ یا نکند باید پرواز می کردم و قبل از اینکه شایا بیفتد توی استخر ، او را می گرفتم ؟ بغض گلویم را گرفت ، لقمه ام را به سختی قورت دادم و دیگر غذا نخوردم ، فقط با غذایم بازی کردم که هیچکس متوجه نشد به جز محمد ، که او هم اهمیتی نداد . این دیگر خیلی درد داشت . بعد از نهار هم خودم را به شستن ظرفها مشغول کردم ، ظرفها که تمام شد ، کف آشپزخانه را تی کشیدم ،چای درست کردم ، هزارتا کار بی ربط و با ربط انجام دادم تا مجبور نباشم پیش بقیه در سالن بنشینم ، وقتی هیچ کار دیگری نداشتم ، رفتم به اتاقم و دراز کشیدم ، کله ام را کردم زیر بالش و گونه هایم خیس شد .

بعد از ظهر سردرد عجیبی گرفتم که وقتی بقیه خواستند به دیدن شایا بروند ، نمی توانستم از جایم بلند شوم و بروم !!!!!!!!!! خانه که خالی شد ، نفس راحتی کشیدم . می توانستم هرچقدر دلم بخواهد بلند بلند با خودم حرف بزنم ، حق را به خودم بدهم و اجازه ندهم هیچکس سرزنشم بکند ، چه حال خوشی بود .





با نغمه داشتیم به طرف سالن همایش دانشکده می رفتیم ، برایش تعریف کردم شب عقد محمد چه حال بدی داشتم.

- تو دیگه زیادی حساس شدی ! چرا فکر می کنی بقیه هر حرفی می زنن برای سرزنش توئه ؟

- فکر نمی کنم ، واقعا همینطوره !

نغمه معمولا به خودش زحمت لج کردن با من را نمی داد ، همه می دانستند مرغ من یک پا دارد . نغمه سرک کشید توی سالن : یارو اینجا نیست !

- به این سرعت فهمیدی ؟ با دقت نگاه کن !

romangram.com | @romangram_com