#آرزو_پارت_3

مامانی انگشت روی لبش گذاشت : حالا که نخواسته ، وقتی خودش یکی دیگه رو میخواد برای چی دختر بیچاره رو سنگ رو یخ بکنیم ؟

کلافه شده بودم : میشه به منم بگین چه خبره ؟

معصومه لیوان چایش را به لب برد : داداشی می خواد زن بگیره !

- محمد ؟

- مگه غیر از محمد هم برادر داریم ؟

این معصومه هم بدون متلک پراندن زندگی نمی کرد ، با ناراحتی رو به مامانی گفتم : چرا می خواد زن بگیره؟

معصومه جواب داد : وا ، چرا نگیره ؟ دیگه 28 سالشه ، خیلی هم دیر شده !

دست شایا را پس زدم و بلند شدم : اصلا هم دیر نشده ، من نمی خوام محمد زن بگیره !

- کسی نظر تو رو نپرسید خاله سوسکه !

جیغ زدم : با تو حرف نمی زنم !

مامانی سرش را به سمت من بالا گرفت : مرضیه !

این بار لحنش سرزنش آمیز نبود ولی هرچه که بود ، باعث شد اشک من راه بیفتد ، نمی توانستم جلویش را بگیرم ، شایا هم با دیدن من به گریه افتاد : خاله !

از آشپزخانه بیرون دویدم و صدای معصومه را شنیدم : این باز چش شد ؟

من نمی خواستم محمد زن بگیرد و از ما جدا بشود . محمد تمام عشق و زندگی من بود ، همانطور که اشک می ریختم و حاضر می شدم ، به دختری که قرار بود محمد را از من بگیرد فحش می دادم . لگدی هم به عروسک گنده ی شایا زدم ، مچ دست خودم را هم گاز گرفتم ؛ الحق که برای خودم دیوانه ای بودم .

از پله ها پایین دویدم ولی مامانی صدایم کرد : برای نهار میای ؟

- نه ، کلاس دارم.

قبل از اینکه شایا به من بچسبد ، از خانه بیرون رفتم . تا خود دانشگاه حرص خوردم و بد و بیراه گفتم . از دست معصومه بیشتر عصبانی بودم که هر بار محمد را می دید ، گیر می داد چرا زن نمی گیرد یا خاله هایم که مدام مادرم را نصیحت می کردند محمد را زن بدهد ، ولی محمد همیشه به این حرفها می خندید و قضیه را به شوخی برگزار می کرد .

جلوی در دانشکده محکم به کسی تنه زدم : آخ !

طرف یک پسر سال پایینی خجالتی بود و من با « ببخشید » ی که چاشنی اخمم کردم از او گذشتم .

صدای خنده ی آشنایی را در چند قدمیم شنیدم ، برگشتم و نغمه را دیدم : سلام !

نغمه با عجله خودش را به من رساند : خیلی بد با بچه ی مردم برخورد کردی !

- سال اولیه !

- باشه ، به هر حال آدمه ، بعد هم تو خوردی به اون !

romangram.com | @romangram_com