#آرزو_پارت_2


خودم را بیشتر لای پتو پیچیدم و محلش نزاشتم ، ولی مگر از پسش بر می آمدم ؟ بالش را از زیر سرم کشید و در رفت . سرم را از زیر پتو بیرون آوردم و داد زدم : برین خونه اتون ، ولم کنین !

وقتی از هال رد می شدم ، رو به معصومه که توی آشپزخانه بود ، بلند گفتم : شوهرت بیرونت کرده اول صبحی اومدی اینجا ؟

صدای مامانی را شنیدم : مرضیه !

ولی معصومه ککش هم نگزید : خونه ی بابامه ، به تو چه مربوط؟

به شایا که از شلوارم آویزان شده بود ، تلنگر زدم : خونه ی بابای این که نیست !

شایا با پررویی خندید و گونه هایش چال افتاد : سلام !

بغلش کردم : ای جان ! سلام خاله !

محمد حاضر و آماده از پله ها پایین آمد : سلام بر همگی ! ( سرش را به سمت آشپزخانه کج کرد ) صبح به خیر مامانی !

شایا با پاهایش به زانوهایم لگد زد و من آوردمش پایین ، دوید به طرف محمد و با خودشیرینی سلام کرد . محمد ولی او را بغل نکرد : خاله مرضیه رو اذیت می کنی ؟ دیگه دوستت ندارم !

شایا پنچر شد و صورتش درهم رفت : اذیت نکردم !

- پدر صلواتی خودم صداتو شنیدم !

شایا بلافاصله گفت : مامان گفت .

من و محمد خندیدیم و محمد شایا را بغل کرد : آی آدم فروش!

به سمت آشپزخانه رفت و به معصومه گفت : از من می شنوی هیچوقت رو دخترت حساب باز نکن ! اصلا قابل اعتماد نیست !

نمی دانم این از استعدادهای خود شایا بود یا معصومه به او یاد می داد ، وقتی به خانه ی ما می آمد آویزان من بود ، حتی غذا هم از دست من می خورد ، اصلا سراغ مادرش نمی رفت و مادر تنبلش خوش و خرم از خودش پذیرایی می کرد . من بیچاره یک لقمه خودم می خوردم ، یک لقمه دهن او می گذاشتم ، کلافه ام کرده بود : مَسی ، بیا اینو بگیر من عجله دارم .

معصومه با بی توجهی گفت : برای آینده ات خوبه ! حالا کی میریم مامانی ؟

مامانی در قابلمه را گذاشت و به این طرف آمد : امروز زنگ می زنم خونه اشون ، هر وقت اونا گفتن !

- کجا می ریم ؟

کسی به من محل نگذاشت و معصومه دوباره پرسید : یعنی آقاجون هیچ مخالفتی نکرد ؟

- نه والله ، گفت بچه که نیست ، هر تصمیمی خودش بگیره !

- کیو میگین ؟

- ولی من همیشه فکر می کردم مهری ...


romangram.com | @romangram_com