#آرزو_پارت_1
به نام آن کس که به قلم سوگند یاد کرد.
به زور رخت خوابم را روی زمین پهن کردم و افتادم . تا آمدم چشمم را روی هم بگذارم ، صدای محبوبه در آمد:مرضی ؟
غریدم : زهرمار!
صدایش از بالای سرم می آمد ، حتما باز از تختش آویزان شده بود : تو رو خدا ! 5 دقیقه !
- فردا صب بگو !
صدایش دور شد : باشه فردا نگی این کیه بهت زنگ می زنه ها !
مثل فنر از جا پریدم : باز چه غلطی کردی ؟
- باز ؟ من تا حالا چکار کردم ؟
کنارش روی تخت دراز کشیدم : هیچ کار ، حالا بگو چه گلی به سرم زدی ؟
پشتش را کرده بود به من و آرام حرف می زد : به خدا نمی دونم شماره امو از کجا آورده ... دو روزه صب و شب زنگ می زنه ، اصرار می کنه باهاش حرف بزنم .
آهی کشیدم : خب باهاش حرف بزن ، چارتا دری وری بش بگو ، ول می کنه !
- دری وری بش گفتم ، به نظرش بامزه اومد .
از تختش پایین آمدم : باشه ، فردا که زنگ زد ، گوشی رو بده به من ، کاری می کنم که بامزگی از یادش بره !
همین که سرم را روی بالش گذاشتم خوابم برد.
یا پیغمبر ! این دیگر چه بلایی بود ؟! سرم را بین بالش گذاشتم و بالش را روی گوش هایم فشار دادم ، ولی هنوز هم صدایش را می شنیدم ، جیغ کشیدم : دست از سرم بردار!
ولی او عین خیالش نبود . هر دو قاشق را محکم به پشت قابلمه می کوفت : پاشو ...پاشو !
با پتو غلت زدم و سرم محکم به لبه ی تخت محبوبه خورد . بلند خندید .
- زهرمار ، درد !
صدای معصومه را هم شنیدم : درد تو دلت ! به بچه ام چکار داری ؟ مامانی برو خاله رو بیدار کن !
نه که به سفارش هم احتیاج داشت ؟ آمد بالای سرم : خاله پاشو دیگه !
romangram.com | @romangram_com