#آرزو_پارت_25

به سرفه افتادم و بقیه خندیدند .

کار تزیین سفره که تمام شد ، با موبایلم از آن عکس گرفتم : دستت درد نکنه مهری جان !

مادر کارون که به هردویمان شاباش داده بود ، گفت : دست هردوتون درد نکنه عزیزم ، ایشالله عروسی خودتون !

این خانم کیانی هم تا آن روز یک نفر را شوهر نمی داد ، ول نمی کرد . مهری فقط خندید و مانتویش را پوشید : زحمتتون دادیم خانم کیانی ، ببخشید .

- ایوای عزیزم ، چرا لباس می پوشین ؟

آخر این سوال داشت ؟ نکند انتظار داشت شب را هم همان جا بخوابیم ؟

- خانم کیانی ، باید بریم آماده بشیم وگرنه امشب همه خوشگلن ، ما دوتا عینهو کنیز مطبخی !

مادر کارون خندید : شما همینطوریشم از همه خوشگلترین !

چقدر برای ما نوشابه باز می کرد ، هرچند که اینها همه تعارف بود ، من که این وسط فقط سرفه می کردم ، بالاخره به حرف آمدم : مهری جان ، میشه زنگ بزنی به مهرداد ؟

مادر کارون به چیزی در پشت سر من اشاره کرد : چرا به آقا مهرداد زحمت بدین ؟ ارس هست !

من برگشتم و ارس را دیدم که نمی دانم از کی پشت سر من ایستاده بود با لباس های مرتب و شیک ، ایش!!!!!!

- مزاحم نمیشیم ، مهرداد خونه است ، مگه نه مهری ؟

مهری گوشیش را درآورد : آره ...

- چه کاریه مهری خانم ؟ تا ایشون لباس بپوشن ، از خونه بیان من شما رو رسوندم ، کسی هم به زحمت نمیفته ، من دارم میرم بیرون آخه !

مهری با شک به من نگاه کرد ، می دانست که از این خانواده خوشم نمی آید ، انگار ارس هم متوجه شد : البته هر جور میلتونه !

این را با تلخی و خشونت گفت و من یه کم خجالت کشیدم . ولی مادر کارون متوجه گوشت تلخی من نبود : تعارف نکنین مرضیه جان !

من حرفی نزدم و به نظر مهری این نشانه ی رضایت بود : باعث زحمت آقای کیانی !

من هم شکلکی درآوردم و دنبالشان راه افتادم : خدافظ خانم کیانی !

ارس در ماشینش را باز کرد و تعارف کرد مهری بنشیند ، من هم در عقب را باز کردم و نشستم ، در واقع ولو شدم . درتمام مدتی که آن دو درباره ی خدا می داند چه ، حرف می زدند ، من زل زده بودم به درخت هایی که یکی یکی رد می شدند . آن روز ، روز شادی یکی از عزیزترین کسان زندگیم بود و من به هیچ وجه خوشحال نبودم ، حتی شاید ته دلم آرزو داشتم این اتفاق نیفتد . این نهایت رذالت و بدی بود ولی دست خودم نبود ، نمی توانستم حضور یک تازه وارد که محمد را از من می گرفت ، تحمل کنم . بی اینکه خودم بدانم اشک هایم راه افتاده بود ، در حال و هوای خودم بودم و متوجه نشدم به خانه ی عمه رسیده ایم و وقتی مهری در را باز کرد که پیاده شود تازه به خودم آمدم : می خوای بری خونه اتون ؟

مهری با حالت خنده داری پرسید : نباید برم ؟

نمی توانستم جلوی ارس حرفی بزنم ، پیاده شدم : میشه بیای خونه ی ما ؟ که با هم آماده بشیم ، لطفا !

- مرضی ، این پسره لولوخرخره نیست ، قول میدم تا خونه هیچی ازت کم نشه !

صورتم سرخ شد ، با این حال انکار کردم : اصلا ربطی به این نداره ، بیا کمکم کن آماده بشم .

romangram.com | @romangram_com