#آرزو_پارت_24


- حالتون خوب نیس مرضیه خانم ؟

اینقدر نگام کردی که اینو بگی ؟ نفهمیده بودی تا حالا ؟ نفهم !

حالم خوب نبود ولی دلم می خواست با او مخالفت کنم : چرا خوبم ، میرین گلفروشی ؟

بالاخره جهت نگاهش را تغییر داد : نه ، تو باغچه یه عالمه گل هس ، در ضمن به خاطر بارون دیروز خیلیاش پرپر شدن ، قابل توجه شما !

حوصله اش را نداشتم : باشه پس من میرم بیارم ، البته با اجازه !

با حرکتی ناگهانی متوقفم کرد : با این حالتون ؟ خودم میرم !

این را گفت و بیرون رفت .

مهری خندید : چه پسر خوبیه !

شکلک درآوردم ، چیش خوب بود ؟ جوابش را ندادم و مشغول چیدن وسایل روی سفره ی ساتن شدم . ارس خیلی زود برگشت و با اینکه ما نگفته بودیم بیشتررز قرمز و نارنجی چیده بود و البته یک ظرف پر از گلبرگ ! آن ها را روی عسلی گذاشت و به کمک مهری رفت که سعی داشت مبل را جابه جا کند . من هم رفتم به آشپزخانه تا از مادر کارون ظرف بلور بگیرم ، ظرف های خیلی قشنگی داشت عین نیمه ی صدف که خطهایش طلایی رنگ بود ، وقتی ذوق و علاقه ی مرا دید ، خوشحال شد ، مثل اینکه ظروف جهیزیه اش بودند . عین یک فاتح پرافتخار به سالن برگشتم . ارس ظرف ها را از دستم گرفت – به نظرم چقدر خاله زنک می آمد که به ما دوتا چسبیده بود و ولمان نمی کرد – و گفت : مامان اینا رو داد ؟ واقعا که ! واسه دخترش چقدر مایه میزاره ! این ظرفا که به جونش بسته است !

اینقدر شوخی و جدی را باهم قاطی می کرد که نمی دانستم کی راست می گوید و کی شوخی می کند . من که زیاد به او محل نمی گذاشتم ، هم از او خوشم نمی آمد و هم این که می خواستم زودتر کارمان را انجام بدهیم و از آن خانه برویم .

کف سالن نشسته بودم و سعی می کردم با حنا نقش بزنم . اکلیل زرد و قرمز راروی آن ریختم و خیلی خوشگل شد . عین یک کیک چند طبقه شده بود با لایه بالایی باریک که اکلیل نقره ای روی آن ریخته بودم . خودم حظ می کردم چه برسد به مهری که اگر من یک شلغم هم درست می کردم ذوق می کرد . ارس هم از بالای سرم رد شد و آن را دید : اصلا شبیه حنا نیست .

فورا بهم برخورد : همینه که هست .

پسر بیچاره هاج و واج ماند : من که نگفتم بده ، اتفاقا منظورم این بود که خیلی قشنگ از آب دراومده !

ولی من صورتم را درهم کشیده بودم و نمی خواستم دلم را هم با آنها صاف بکنم . سرفه ی شدیدی کردم و بلند شدم سینی حنا را روی سفره بگذارم .

ارس دستش را دراز کرد : بدین من برم !

سینی را عقب بردم : خودم می تونم .

متنفر بودم از اینکه کسی بخواهد مدام کمکم کند ، مگر خودم نمی توانستم ؟

مادر کارون کاسه نبات خیلی قشنگی آورد و از مهری پرسید می تواند آن را روی سفره بگذارد ؟ من با آن حالم جست زدم به طرف او : این چقدر خوشگله ، الهی !

درست عین یک کاسه ی بزرگ بیضی بود که داخلش را عین یک باغچه تزیین کرده بودند و عروسک دختر کوچکی در آن بود .

- دوسش داری ؟

آن را از او گرفتم و در گوشه ی دیگر سفره گذاشتم : آره خیلی !

- انشالله واسه عقدکنون خودتم اینو می ذاریم سر سفره !


romangram.com | @romangram_com