#آرزو_پارت_23

راهنماییمان کرد به سالن ، که نیم دایره و خیلی بزرگ بود با پنجره های قدی و نورگیر ، ما که نشستیم خانم کیانی تنهایمان گذاشت و من رو کردم به مهری : اینجا جون میده واسه جشن گرفتن ، نه ؟

مهری لبخند زد : آره ، عالیه !

خانم کیانی با سینی چای و شیرینی برگشت ، مهری بلند شد و اعتراض کرد : خانه کیانی ما که نیومدیم مهمونی ، کاری نکنین که معذب باشیم و احساس مزاحمت بکنیم .

خانم کیانی سینی را روی میز گذاشت : این که زحمت نیس ، دیگه هم کاری به کارتون ندارم .

دست هایش را بالای سرش گرفت و خندید .

واقعا هم تنهایمان گذاشت و در آشپزخانه مشغول کار خودش شد ، برایم جالب بود که هیچکس در خانه شان نبود ، برای عقد معصومه ، از صبح خانه ی ما غلغله بود ، ولی اینجا غیر از مادر و برادر عروس کسی نبود ، البته قرار نبود به جز فامیل نزدیک کسی را دعوت کنیم ولی باز هم خیلی بی سر و صدا بودند . به طرف پنجره رفتم و حیاط پشتی شان را از نظر گذراندم که زن و مرد میانسالی مشغول کار بودند ، ارس را هم دیدم که داشت به مرد کمک می کرد . قبل از اینکه متوجه من بشوند سرم را پس کشیدم ، مهری دست به کمر زده بود و به میز و مبلمان و اطرافش نگاه می کرد .

- چی شده ؟

- می خواستم سفره رو جوری درس کنم که زیاد بلند نباشه ولی این میزه خوب نیس ، اگر وسایلو بزاریم روی این ، دیگه عروس و داماد مشخص نیستن که !

قبل از آنکه چیزی بگویم مهری به طرف آشپزخانه رفت ، صدایشان را نمی شنیدم ولی با هم برگشتند . مامان کارون به طرف پله ها رفت و ارس را صدا زد . من با اینکه می دانستم او داخل خانه نیست حرفی نزدم ، گوشه ای نشسته بودم منتظر که چه می شود . مادر کارون رفت طبقه ی بالا و بعد دوباره برگشت : عجیبه ، پس این بچه کجا رفت ؟

خنده ام گرفت که پسرش را با آن قد و هیکل بچه صدا می زند ، کمی اطراف را نگاه کرد ، بعد به تراس رفت و ارس را بلند صدا زد ، چند دقیقه بعد با او برگشت : توکی رفتی که من نفهمیدم ؟

- تو کلا منو نمی بینی مامان ، همش حواست به کارونه ، دخترتو بیشتر از من دوست داری ...( تازه چشمش به ما افتاد ) سلام ، حال شما ؟

با آن شلوار جین کهنه و سویشرت کلاهداری که آستین هایش را تا آرنج بالا زده بود ، شبیه رپرهای آمریکایی شده بود ، دستش را برد و موهایش را بهم زد تا خاک وخلش را بگیرد و در همان حال به حرف های مهری گوش می داد . بعد کمی سرش را به این طرف و آن طرف تکان داد و آخر گفت : شاید تو زیرزمین یه چیزی پیدا کردم .

5 دقیقه بعد با دو قطعه ی بزرگ و پهن یونولیت برگشت که مهری از دیدن آن ذوق زده شد : این دقیقا چیزیه که به درد من می خوره !

یونولیتها را وسط سالن گذاشتند ، بعد مهری ساتن کرم-طلایی را روی آن انداخت و با همدیگر تلاش کردیم آن را جابه جا چروک کنیم و با سنجاق به یونولیت ها بزنیم . فکری به ذهنم رسید : مهری می تونیم گلبرگ هم بریزیم روی سفره ، نه ؟

چشم های مهری برق زد : آره ، آقای کیانی ...

ارس سرش را هم بلند نکرد ، داشت سعی می کرد گوشه ای از ساتن را مثل ما چروک کند .

- آقای کیانی !

این بار سرش را بلند کرد : بله ؟ ( خندید) راستش تو خونه ، آقای کیانی پدرمه ، من فقط ارسم .

از مزه پراکنیش خوشم نیامد ، ما صدایت کردیم تو هم یک کلمه بگو بله ! لازم نیست کنفرانس بدی !

ساتن را رها کرد و ایستاد : بفرمایید .

- اشکالی نداره چند شاخه گل از باغچه بچینیم؟

من که به شدت مخالف چیدن گل بودم ، اعتراض کردم و با آن صدای بی رمقم گفتم : لازم نیس بچینیم ، می ریم از گلفروشی می گیریم اینقدر گل پرپر دارند .

این را که گفتم به سرفه افتادم ، به خصوص که ارس هم زل زده بود به من ، دلم می خواست چشم هایش را سوراخ کنم ، روتو بکن اون ور ، مرتیکه خل !

romangram.com | @romangram_com