#آرزو_پارت_22


- باشه ، تو نیا ، خودم میرم ، اینجوری زشته ، قول دادیم .

ایوای ، چقدر این دختر مهربان بود : یعنی تنهایی میری ؟

- نمی خورنم که ! بعدهم منو که میشناسی ، کلی روم زیاده ، فورا با همه پسرخاله میشم .

با همه ی این احوال ، وجدانم اجازه نداد : باشه ، منم میام . بهتر از اینه که تک و تنها بری ، شاید تا بعد از ظهر بهتر شدم.

حدود یک ساعت بعد ، بقیه برگشتند ، از پنجره محمد را دیدم که در حال حرف زدن با آقاجان آمد داخل حیاط ، قلبم شروع کرد به گرمپ گرمپ زدن ، چه واکنشی باید نشان بدهم ؟ تمام عمرم فکر می کردم برای عروسی محمد چنین و چنان می کنم و حالا که موقعیتش بود ، عین یک غریبه ، از دور ایستاده بودم و فقط نگاه می کردم . نمی دانم مامان و معصومه چه می گفتند ، حتی صدای محبوبه را که زیر گوشم وز وز می کرد ، نمی شنیدم ، تمام حواسم به محمد بود که داشت از پله ی سالن پایین می آمد : چطوری خاله سوسکه ؟ حالت بهتر شد ؟

بغض گلویم را گرفت : بهترم ، مبارک باشه داداشی !

خم شد و پیشانیم را بوسید .

ظهر ، بلافاصله بعد از نهار ، محمد من و مهری را به خانه¬ی کیانی برد . هر چند که با توجه به حال من پیشنهاد کرد قید این کار را بزنیم و یک سفره ی آماده کرایه کنیم ولی من گفتم خوبم و مشکلی ندارم .

وقتی مهری نشست توی ماشین ، من یک فضای غیرعادی را حس می کردم ، انگار که هوا هم پر از تنش و هیجان باشد . هیچوقت این موضوع علنا عنوان نشده بود ولی انگار همه همیشه فکر می کردند مهری عروس خانه ی ماست که البته حالا محمد نخواسته بود . شاید هم این حس من بود و آن دو با حضور یکدیگر مشکلی نداشتند .

محمد جلوی خانه¬ی کیانی نگه داشت ، من درحالیکه داشتم خانه را نگاه می کردم ، گفتم : تو با ما نمیای ؟

محمد چشمهایش را تنگ کرد : بیام؟

- به نظرم اینطور بهتره !

در را باز کرد و پیاده شد : هرچی خاله سوسکه بگه !

به او گفته بودم فقط جلوی غریبه ها من را اینطور صدا نزند .

محمد رفت و زنگ در را زد ، که بلافاصله در باز شد . محمد در را باز کرد و بعد از ما آمد داخل ، من داشتم دنبال یک جای خالی توی دستمالم می گشتم که محمد سکم داد : خانم کیانی !

دست وپایم را گم کردم ، زنی را دیدم که از پله ها پایین می آمد ، قد متوسطی داشت ، نه چاق بود و نه لاغر . محمد از اینجا بلند گفت : زحمت نکشین خانم کیانی !

ولی او داشت به ما نزدیک میشد ، صورت دوست داشتنی ومهربانی داشت ، نمی دانم چرا ، ولی ناگهان با او احساس صمیمیت کردم ، انگار که از سالها پیش بشناسمش . محمد ، من و مهری را معرفی کرد و او با مهری دست داد ، به من که رسید ، قیافه ی کج وکوله ام را که با دقت دید ، خندید : ایوای عزیزم ، چه بلایی سرت اومده ؟

دست سردم را میان دو دستش گرفت و فشار داد :آقا محمد لازم نبود خواهرتو با این حالش تو زحمت بندازی !

- خودش خواست وگرنه منم گفتم راضی نیستم .

دست مرا گرفته بود و ول نمی کرد : خیلی خوش می گذره ، نه ؟ یکی یدونه و عزیز !

رویش با من بود و با محمد حرف می زد ، این خانواده یک چیزشان میشد ، بالاخره دست مرا رها کرد : بفرمایید داخل ، اصلا حواسم نیس!

محمد معذرت خواست و رفت ، ما ماندیم و خانم کیانی که اگر مادر دشمن نبود می توانستم خیلی دوستش بدارم . خیلی از فرم خانه شان خوشم آمد ، پله های ورودی بزرگ و گرد بود ، با یک در دولنگه ی آینه کاری . خانم کیانی در را کامل باز کرد و بعد بلند گفت : ارس مهمان داریم .


romangram.com | @romangram_com