#آرزو_پارت_21

- اون مهرداده ، این برادر دشمنه !

- تو زیادی شورش کردی مزمز ، کاری نکن که فردا همین حرفا رو درباره ی خودت هم بزنن !

لجاجت کردم : من زن کسی میشم که خواهر نداشته باشه !

درست برعکس محبوبه که آنقدر برای جشن عقد محمد شور و شوق داشت من با انزجار انتظار آن شب را می کشیدم . محمد را هم که دنبال کارهای روز عقدش بود ، خیلی کم می دیدم و این بیشتر از آنکه آزارم دهد ، خوشحالم می کرد و وقتی جلوی چشمم بود ، مدام به این فکر می کردم که دیگر مال ما نیست ، به طرز عجیبی حس می کردم که کارون او را از ما جدا می کند . به شدت می ترسیدم که این ازدواج خانواده ام را به هم بریزد .

روز قبل از عقد با مهری رفتیم بازار تا چیزهایی که لازم داشتیم بخریم ، برای التیام روح داغدیده ام یک شال خیلی خوشگل خریدم . مهری آن را انتخاب کرد و وقتی آن را روی سر من گذاشت ، گفت : چقدر خوشگل شدی قربونت برم ، فردا تو فامیل اینا 10 تا خواستگار پیدا می کنی .

- نه که خیلیم ازشون خوشم میاد .

نمی دانم چرا ولی همیشه حس می کردم دیده نمی شوم یا حداقل چشمگیر نیستم . معصومه به سن الان من که رسید 10 تا خواستگار را رد کرده بود ولی من حتی یکی هم نداشتم ، از این بابت بسیار هم راضی بودم . آمادگیش را نداشتم ، فکر اینکه به یک نفر اینقدر نزدیک باشم و بتوانم او را در همه چیزم شریک کنم ، بدنم را به لرزه می انداخت .

مهری متوجه تغییر حالتم شد : چت شد یهو ؟

- مهری من نمی خوام عروسی کنم .

مهری از ته دل خندید : حالا منم که خواستگاری نکردم .

باران بود و هرچه مهری گفت ، راضی نشدم زیر چتر بروم ، انگار می خواستم آن باران ریز و نرم کینه ها و ناراحتی ها را بشوید و ببرد ، خالی و سبک شوم ..

مهری ژاکتش را برداشت و روی شانه ی من انداخت . عین گوشی های 30 تومنی نوکیا روی ویبر بودم و مایه ی خنده ی مهری .

وقتی رسیدیم خانه هنوز می لرزیدم آنقدر که مهری نگرانم شده بود ولی به او اطمینان دادم که خوب می شوم .

صبح که بیدار شدم گلویم به شدت می سوخت و سردرد داشتم ، خانواده ام عجله داشتند برای عقد به محضر بروند . مامانی نگران من بود ، راضیش کردم که برود . قرص خوردم که بخوابم و مثلا تا بعد از ظهر خوب شوم . همه شان رفتند ، حتی محبوبه ، و با تنها ماندنم یک لحظه دلتنگی شدیدی پیدا کردم ، کاش شایا را گذاشته بودند پیشم ولی او را هم از ترس مریض شدن بردند .

خودم را چسبانده بودم به بخاری و شیر داغ می خوردم ، اشکم هم روان بود . نمی دانم چرا وقتی مریض می شوم بی آنکه خودم بخواهم جوی اشکم راه می افتد . انگار به شدت احساس غربت و دلتنگی می کردم .

خاله ماهرخم زنگ زد ، دماغم را بالا می کشیدم و حرف می زدم . خاله کلی گله کرد که نباید دوتا بزرگتر را هم با خودشان می بردند ؟ و من فقط گوش می دادم – وانمود می کردم گوش می دهم – وسط حرفش هم مرتبا تایید می کردم . بی حالتر از این حرف ها بودم که بخواهم از خانواده ام دفاع کنم یا اینکه از روی دشمنی با طرف ، با خاله هم داستان شوم . خاله که قطع کرد – یک کلام هم درنیامد به من بگوید خاله چرا صدات گرفته – نفس راحتی کشیدم ، تا خواستم به طرف بخاری بروم ، تلفن دوباره زنگ زد . لابد آن یکی خاله ام بود . خودم را برای سانس بعدی شکایت وگله آماده کردم که صدای مهری در گوشم پیچید : الو ؟

نالیدم : سلام مهری !

- سلام عزیز دلم ، صدات چرا این ریختیه ؟

وقتی برایش گفتم به شدت ناراحت شد : چقدر گفتم این کارو نکن . آخه کی تو سرما میره زیر بارون؟

با آن صدای گرفته مزه پراندم : من !

- حقته ، حالا بکش ! میگم مرضیه ، پس بعد از ظهری چی ؟ نریم ؟

چقدر دلم می خواست حالا که یک بهانه ی حسابی داشتن ، دختره رو سنگ رو یخ بکنم و نروم ، کسی هم نمی توانست بگوید خواهر شوهر بازی درآورده ام ، ولی ... با همه ی کم محلی محمد ، دلم نمی خواست اذیتش کنم ، که بعد از ظهر عقدش راه بیفتد توی خیابان دنبال سفره ی عقد ، ولی آن دیلاق را که می توانست بفرستد .

- نمی دونم مهری ؛ اصلا نمی تونم سرپا وایسم .

romangram.com | @romangram_com