#آرزو_پارت_18
چشمم روی ساعت مچی پهنش بود : باشه !
دوباره به اطرافم نگاه کردم و یک صندلی خالی بین چند خانم دیدم : من اونجا میشینم تا محمد بیاد .
منظورم این بود که تو وکارون خانمتون برین به جهنم ! رفتم و نشستم و زل زدم به اعلان بزرگی درباره ی فواید شیر مادر ! اعلان که تمام شد احساس سرگردانی می کردم ، دفترچه ام را از کیفم در آوردم و شروع کردم به شر و ور نوشتن ، بیشترش را به کارون بد و بیراه گفتم . شاید اینطور خالی شوم و وقتی می بینمش احساس بهتری داشته باشم . سنگینی نگاهی را حس کردم ؛ سرم را که بالا گرفتم ارس را دیدم که در چند قدمیم ایستاده بود و با قیافه ای جدی مرا نگاه می کرد . متوجه نگاهم که شد ، لبخند زد و سرش را برگرداند . خیلی دلم می خواست برایش شکلک در بیاورم ، ولی به هر حال پسر جوان غریبه ای بود که باعث میشد حیا کنم و زبان به دهن بگیرم .
محمد را دیدم که از اتاق بیرون آمد ، و آستین لباسش را پایین کشید . با دیدن من لبخند زد و قلبم پر از شادی شد ولی کارون را هم دیدم که از اتاق بیرون آمد ، انگار که ابر سیاهی روی خورشید را پوشانده باشد. ارس به طرف خواهرش رفت و با هم به سمت من و محمد آمدند : بریم ؟
روی صحبتشان با من بود که جاخوش کرده بودم روی صندلی سرد درمانگاه ، بلند شدم و مانتویم را مرتب کردم.
رفتیم جایی که چند سفره ی عقد ببینیم ، با همه ی بی علاقگی به این مراسم نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم و به آن چیزها توجه نکنم ، ولی هربار که نظرم را می پرسیدند شانه بالا می انداختم و وانمود می کردم برایم بی اهمیت است . کنار یک سفره ایستادم و و محو قوهای خوشگلش بودم ، کارون گفت : از این خوشت میاد ؟
از این حرکت ناگهانیش جا خوردم و نتوانستم تُرش کنم : آره ، ولی کلا از سفره های آماده خوشم نمیاد.
محمد نمی دانم چطور متوجه حرف ما شد یا شاید مرا می پایید که زنش را گاز نگیرم : برای عقد معصومه بچه ها سفره رو تزیین کردند ، به نظر من که خوشگل شده بود .
منظورش از بچه ها من و مهری بودیم که در را بستیم و اجازه ندادیم قبل از مراسم هیچکس کارمان را ببیند . کارون با چشم های درشت و روشنش مرا نگاه کرد : منم اونا رو ترجیح میدم ، می تونی مال مارو هم خودت درست کنی ؟
صرف نظر از اینکه با این مراسم مشکل داشتم ، من هنوز پایم را درخانه ی آنها نگذاشته بودم و برایم سخت بود که زودتر از بقیه بروم آنجا ..
- خوب راستش ...
- خواهش میکنم مرضیه ، باور کن کسی مزاحم کارت نمیشه !
از اینکه دستم را خوانده بود خجالت کشیدم : موضوع این نیست ( ای بر وجود دروغگو لعنت ) زیاد هم کارم جالب نیست .
- هرچی باشه خوبه ، تو فقط بگو چی لازم داری بریم بخریم .
- باید با دختر عمه ام حرف بزنم ، اون خیلی خوش سلیقه اس !
کارون لبخند زد : واقعا ممنون !
ای لوس خودشیرین فرصت طلب !
وقتی داشتیم به طرف ماشین می رفتیم ، دو به دو حرکت می کردیم . محمد و ارس از جلو و من و کارون پشت سرشان . ارس از محمد کمی بلندتر و درشت هیکلتر بود ، تقریبا همقواره مهرداد ، ولی کارون خیلی از من بلندتر نبود ، اندام خوبی داشت و بر عکس انتظارم ظاهر ساده و در عین حال شیکی داشت .
- تو با ازدواج من و محمد مشکل داری ؟
جا خوردم : کی همچین حرفی زده ؟
من واقعا به چه حقی ، ملت را خر فرض می کردم ؟
- لازم به گفتن نیست ، تو اصلا نیومدی منو ببینی ، حتی شب بله برون که همه ی خانواده ات بودن .
romangram.com | @romangram_com