#آرزو_پارت_17

چشمم به 206 مشکی رنگی افتاد که راننده اش عینک آفتابی پهنی زده بود و حالا داشت پیاده می شد . تا جایی که امکان داشت نمی خواستم به دشمن نگاه کنم ولی بالاخره مجبور شدم او را ببینم . به همدیگر رسیدیم و محمد با خوشرویی سلام و احوالپرسی کرد : بچه ها ، خواهرم مرضیه !

سلام سریعی کردم و بدون اینکه به هیچ کدام نگاه دقیقی بیندازم به ویترین مغازه چشم دوختم ، ولی دشمن رو به من گفت : خیلی دلم می خواست ببینمت مرضیه خانم ، مخصوصا که محمد خیلی ازت تعریف می کنه!

ایش ، از من هم خودشیرینتر بود . زیرلب تشکر کردم و رو به محمد گفتم : داداشی ، من دیگه برم ، خانم تهرانی منتظره !

- باشه ، مرضی ما میریم همون درمونگاه رو به رو ! کارت که تموم شد بیا اونجا !

اصلا نمی توانستم طرف را تحمل کنم : نه دیگه مزاحم تو نمیشم ، خودم میرم خونه!

- چه مزاحمتی ؟ می خوایم بریم سفره ی عقد ببینیم ، من و ارس که حالیمون نیست ؛ تو به کارون کمک کن ! منتظریم ها !

- باشه ، با اجازه ی همگی !

بی اینکه منتظر جواب باشم به طرف خیاطی راه افتادم .

در تمام مدتی که خانم تهرانی لباس را به تنم تست می کرد ، ته دلم دعا می کردم که جواب آزمایششان منفی باشد ، عقلم مدام می گفت این هم نشد محمد تا آخر عمرش که مجرد نمی ماند ولی به خودم روحیه می دادم که بعدی را بتوانم قبول کنم . خانم تهرانی سنجاق ها را از دهانش در آورد و یقه ام را با دو انگشت گرفت : مادرت گفت عروسی برادرته !

کله ام را عین مرغ کج کردم ، نگران بودم سنجاق را به تنم فرو کند : بله !

- ایشالله عروسی خودت !

یقه ام را بست و من نفس راحتی کشیدم : مرسی !

خانم تهرانی عقب رفت و من توی آینه لباسم را وارسی کردم و چرخیدم ، کمرم را با دست گرفتم : خیلی تنگ نیست ؟

خانم تهرانی جلو آمد وکمرم را اندازه گرفت : می خوای چقدر گشادش کنم ؟

بند انگشتم را به طرفش گرفتم : انقدر !

خندید : بقیه ی دخترا که میان مدام میگن تنگش کن ، یقه اشو باز کن تو برعکسی ! اگه من یه پسر داشتم تو رو براش می گرفتم !

- اونوخ میشدم عروسی که مادرشوهرش دوسش داره ولی داماد نمی پسنده ! پسرای الان دخترای همونطوری می پسندن خانم تهرانی !

- نه اشتباه میکنی ، حیا هیچوقت از مد نمیفته !

با او بحث نکردم ، ولی آنچه که من در اطرافم می دیدم همین بود که گفتم .

از خیاطی که بیرون اومدم ، خیلی با خودم درگیر بودم ولی آخر ، به طرف درمانگاه راه افتادم ، سر راهم مغازه ای بدل فروشی چشمم را گرفت ، برای محبوبه گوشواره های حلقه ای بزرگی به رنگ لباسش خریدم .

درمانگاه خیلی شلوغ بود ، هرچه نگاه کردم محمد را ندیدم ، صدایی شنیدم : مرضیه خانم !

چه زود پسر خاله شده بود ، به طرفش چرخیدم ولی نگاهش نکردم : سلام !

- سلام ، کارون و محمد هردوشون برای آزمایش رفتن .

romangram.com | @romangram_com