#آرزو_پارت_16
- باشه ، حواسم هس !
محبوبه که قبلا لباسش را انتخاب کرده بود ، ولی من هرچه گشتم لباس مناسبی ندیدم ؛ بالاخره یک پارچه خریدم و به خانه برگشتیم .
خسته و بی حوصله روی مبل افتاده بودم که مامانی عصبانی بالای سرم ظاهر شد : چرا رفتی پارچه خریدی؟ آخه نمیگی توی دو هفته کی قراره اینو بدوزه ؟
- خوب ، مگه شما نمی دوزی ؟
- مگه من وقت دارم ؟ هزار جور کار ریخته رو سرم ، بشینم واسه تو برش بزنم و لباس مدلدار بدوزم ؟
اشک توی چشم هایم جمع شد ، واقعا ناراحت شده بودم : من که لباس مدلدار نخواستم ، یه لباس ساده ...
- دارم بهت میگم وقت ندارم ، خاله مهتاب که از کربلا بیاد وقت سرخاروندنم ندارم چه برسه که بشینم واسه تو روبان بزنم و پولک دوزی کنم .
- گفتم که می خوام ساده باشه !
مامانی از من بی حوصله تر بود : لااله الا الله ! میگم نمی تونم ... نمیشه !
اشک از چشمم فوران کرد : من از اولم نمی خواستم لباس بگیرم ، تو گفتی باید آبروداری کنی و فلان و بیسار . حالا که رفتم واسه آبروتون پارچه خریدم میگی نمیخوای بدوزیش؟ تکلیفتونو آدم با یه سره کنین !
- من گفتم ندوز ؟ من میگم وقت ندارم ! مرضیه ! الان وقتشه که تو با من بحث کنی ؟ اون از خانواده که میگن چه یهویی دارین محمدو زن میدین ! اون از خواهرام که میگن دختر نبود که رفتین از غریب عروس آوردین ؟ اون از محمد که دو پاشو کرده تو یه کفش که می خواد بی سر و صدا عقد کنه ، حالا تو که باید کمک حالم باشی شدی قوز بالا قوز ؟
پارچه را پرت کردم کف هال : اینا به من ربطی نداره ، اصلا چرا باید کمک کنم ؟ مگه معصومه و محبوبه خواهر داماد نیستن ؟ منو حتی آدم حساب نکردین ببرین خواستگاری !
- تو خودت نخواستی بیای ، دلت می خواست به زور ببریمت ؟ اون وقت نمی گفتی منو از درسم انداختین ؟ والله رسم خوبی نیست که شماها دارین ! خواهرات که یه کاسه جا به جا نمی کنن ، تو هم که واسه من تاقچه بالا گذاشتی ، مگه من چند نفرم ؟ جواب چند تارو می تونم بدم ؟
دلم برای مامانی سوخت ، راست می گفت ، کوتاه آمدم و برای راضی کردنش گفتم : آخه لباسا اصلا جالب نبود ، مگه نگفتی مراسم مختلطه ؟ من که نمی تونستم هرچی پیدا کردم بپوشم ، حالا یه خیاط پیدا می کنم .
مامانی فورا راضی شد : ببرش پیش خانم تهرانی زنگ می زنم بش سفارش می کنم سریع حاضرش کنه !
برعکس همیشه از این مراسم و جار و جنجالش بیزار بودم . هیچ شور و شوقی برای دوختن لباس و یا آرایشگاه رفتن نداشتم ، برعکس محبوبه که در آسمان ها سیر می کرد .
آماده می شدم که بروم پیش خیاط ، محمد مرا دید : جایی می خوای بری ؟ می رسونمت !
چند روز بود که نسبت به او سرد و غریبه رفتار می کردم : خودم میرم ، مزاحمت نمیشم !
لبخند زد : چه حرفا ! اینارو از کجا یاد گرفتی مرضیه ؟ خودمم بیرون کار دارم .
دلم برای «خاله سوسکه» گفتنش تنگ شده بود ، ولی چون خودم بهش توپیده بودم جای برگشت نداشت ، توی ماشین بی حرف نشسته بودم و خیابان را نگاه می کردم . شنیدم که داشت با تلفن حرف میزد و آدرس خیاط مرا می داد : تا 10 دقیقه دیگه اونجاییم ، می بینمتون !
ناگهان به یاد آوردم که قرار است برای آزمایش خون بروند ، پس داشت با طرف قرار می گذاشت ، چرا نرفته بود خانه ی آنها دنبالش ؟
محمد ماشین را نگه داشت و به من که عین برج زهرمار بودم اشاره کرد که پیاده شوم : اونم کارون و ارس!
romangram.com | @romangram_com