#آرزو_پارت_15
دیگر حوصله ی شنیدن درباره ی کارون و ارس و دنا و دماوند را نداشتم : من چه می دونم ، تو دیدیش !
- به نظرم گفتن یه سالی از کارون بزرگتره ، چند سال بزرگتر از من میشه مرضی؟
- خودت بشین حساب کن ، خدافظ!
گوشی را که قطع کردم ، نغمه آمد به طرفم : چه خبر ؟
با لحن تلخی گفتم : اسمش کارونه !
- کارون ؟ چه اسم قشنگی !
- کجاش قشنگه ؟ من که یاد گل ولای و لجن میفتم !
نغمه دست انداخت زیر بازوی من : آی حسود !
واقعا حالم گرفته شده بود : ولم کن تورو قرآن نغمه !
- چرا اینقدر سخت می گیری ؟
- جای من نیستی نغمه ، حس خوبی درباره ی این ازدواج ندارم !
- منظور ؟
- نمی دونم ، دلشوره گرفتم . انگار قراره این دختر آرامش ما رو به هم بریزه !
یادم نیست واقعا این حس را داشتم یا می خواستم ناراحتیم را توجیه کنم ، در هر حال ، درست بود !
آن روزها کابوس زندگی من بود ، انگار بازیگری بودم که در هیچ جای صحنه نقشی نداشتم ، انگار نویسنده ای که فیلمنامه ام را دزدیده بودند و به بدترین نحو ممکن بازی می کردند ولی من اجازه نداشتم دخالت کنم .
- مامانی گفتم لازم نیس ، هزار جور لباس دارم ، بعدم کسی نیس که ، فقط بچه های خودمون هستن !
- اون لباسا رو 10 بار پوشیدی ؛ دیگه دختر بزرگی شدی ؟ [ وای که چقدر از این اشاره ها متنفر بودم ] باید یه لباس مناسب بپوشی ، بعد هم اونا غریبه ان ! باید توی مراسم و خوب باشی!
- یعنی با همون لباسای خودم نمی تونم مرتب و شیک باشم ؟
مامانی در قابلمه را برداشت و مشغول هم زدن شد : همین که گفتم ، عصری با معصومه برو لباس بخر !
- لازم نکرده با معصومه برم ، که غر بزنه بچه ام ، شوهرم ، خونه ام ... با محبوبه میرم ، اونم میخواد لباس بخره !
- باشه ، ولی نذاری این بچه هر چی دلش خواست بخره ها !
romangram.com | @romangram_com