#آرزو_پارت_19

- من امتحان داشتم ، بعد هم بودن من اونجا خیلی لازم نبود .

- لزومشو نمی دونم ولی اگه ارس بخواد زن بگیره من باید اول از همه ببینمش ، ازدواج ارس برام خیلی مهمه !

جوابش را ندادم ، به ماشین رسیده بودیم ، و من همانجا ایستادم ، بقیه هم ایستادند ولی انگار خیال دیگری داشتند .

ارس به ساعتش نگاه کرد : وقت نهاره ، بریم مهمون من !

کارون به محمد و بعد من نگاه کرد : نظرتون چیه ؟

کاش محمد قبول نکند ، اصلا دیگر تحملشان را نداشتم ، چه برسد به اینکه بخواهم با آنها ناهار بخورم ...

محمد هم به ساعتش نگاه کرد : نه ، انشالله یه وقت دیگه ، من یه جایی کار دارم .

با اینکه مطابق میلم بود ، تعجب کردم ، در چنین شرایطی باید بخواهد با نامزدش بیشتر وقت بگذراند . شاید از حضور من و آن دیلاق در عذاب بود و راحت نبود ، در هر صورت زورکی لبخند زدم : خوش بگذره !

کارون لبخند گل و گشادی به من زد : خیلی از دیدنت خوشحال شدم مرضیه جون !

از آنجا که این احساس دوطرفه نبود ، فقط تشکر کردم ، چه دوز صمیمیت خونشان هم بالاست ، مرضیه جون !! این پا و آن پا کردم و محمد با ارس دست داد و از کارون خداحافظی کرد . در آخرین لحظه که می خواستم سوار ماشین شوم ، خداحافظی سریعی گفتم ، صدای ارس را هم نشنیدم .

مامانی می دانست من کارون را دیده ام : نظرت چی بود ؟

- نظر من مهم نیست ، مامانی این دختره گفت سفره ی عقدو ما تزیین کنیم .

- اولا درست حرف بزن ، این دختره یعنی چی ؟ ثانیا چه اشکالی داره ؟ بده که تحویلت گرفته ؟

این حرف مامانی به مذاق من خوش نیامد : مگه من منتظر تحویل گیری اونم ؟ گفته باشم اگه مهری قبول نکنه ، من نیستم !

تلفن کردم به مهری و قضیه را برایش گفتم : مهری ! جانِ من قبول نکن ، اگه تو قبول کنی مجبور میشیم بریم .

- خوب چرا قبول نکنیم ؟ چرا نریم ؟

- آخه اونا غریبه ان ، من خجالت میکشم .

بیخود پای خجالت را وسط کشیدم ، اصلا هم این حرف ها نبود .

- همه اولش غریبه ان ، تازه اونا دارن باهامون فامیل میشن ، خجالت نداره ، از نظر من که اشکالی نداره ، ولی اگه تو نمی خوای بری اون یه بحث دیگه اس !

- یعنی تو میگی بریم؟

- عقد کنون برادرته ، اون که دیگه غریبه نیست . بعد هم من از این کارا خوشم میاد .

- پس بریم ، آره ؟

مهری خندید : آره !

romangram.com | @romangram_com