#ارباب_تاریکی_پارت_9


با چشم هایی که تا آخرین حد باز شده بودنداز جا پریدم و روی تخت نشستم که درد عمیقی در قفسه ی سینه ام احساس کردم. نفسم برای لحظه ای خیلی کوتاه حبس شد و بعد سریع بیرون امد. معین چرا مرا از خواب بیدار نکرده بود؟ این پسر یک ابله به تمام معنا بود اول پیشنهاد پارتی می داد و خودش تا خرخره مست می کرد، بعد هم می رفت به امان خدا! اصلا معلوم نبود کجا رفت؟

به ذهنم فشار آوردم ولی یادم نمی آمد چه اتفاقی برای او افتاده است تنها به یاد آوردم که نوشیدنی سنگینی که خورده ام باعث سردرد شدیدی است که الان دارم. سرم را به راست چرخاندم تا بفهمم برای چه مقدار تاخیر جوابگو باشم اما در کمال تعجب ساعتی انجا نبود!

روی عسلی شیشه ای طلایی کنار تختم فقط یک سورنگ سفید پنج سی سی بود. پس ساعتم را کجا گذاشتم؟ اصلا من روی عسلی سورنگ نمی گذاشتم!

لحظه ای که ماجرا را فهمیدن حس کردم سطل اب سردی روی سرم ریخته اند، اینجا اصلا اتاق من نبود!

دور تا دور اتاق را کاویدم شاید که اشتباه کرده باشم و تمام چیزهایی که می دیدم اثرات خواب الودگی یا چه می دانم مستی دیشبم باشد اما نبود و من هر لحظه بیشتر شگفت زده می شدم. دیوار های اتاق چوبی بود و سمت راست تخت دو نفره ی بزرگ قهوه ای که روی آن نشسته بود پنجره ی بزرگی قرار داشت که از سقف تا نصفه های دیوار می رسید و یکی از پرده هایش را کنار دیوار جمع کرده بودند، از روی تخت بلند شدم.

یک لحظه جلوی چشم هایم پرده ی سیاهی قرار گرفت و تعادلم را از دست دادم، اما خیلی زود از بین رفت چند بار پلک زدم تا منظره ی در حال چرخش مقابلم ثابت شود. با قدمهای خسته و آرام حرکت کردم. هرچه بیشتر به پنجره نزدیک می شدم مجبور بودم سرم را بیشتر خم کنم.

دردی که با هربار حرکت گردنم ایجاد می شد منطقی نبود. احساس می کردم که هر چقدر بیشتر حرکت می کنم عضلاتم بیشتر کش می آیند. همان طرفی که پرده را بالا زده بودند با سری که کاملا خم شده بود ایستادم.

یا تصویر مقابلم دروغ بود یا اینکه من توهم زده بودم؛ انبود درختانی که مقابلم بود اسمی به جز جنگل نداشتند. اما من اینجا وسط جنگل چه می کردم؟

با تکرار شدن کلمه ی جنگل در ذهنم خاطرات با سرعت زیادی به سمتم هجوم اوردند.

پارتی ...زیر زمین ...ارژنگ ...فریاد من خنده ی او ....فریاد او و حیرت من و در نهایت پیاده روی شبانه ام در جنگل و صدای بلند شلیک گلوله!

نفسم حبس شد و قفسه ی سینه ام شروع به سوزش کرد، سر گیجه ام به بیشترین حد خودش رسید و ناچار روی لبه ی پنجره که کمی به داخل آمده بود نشستم. کله ی به دوران افتاده ام را به شیشه ی خنک تکیه دادم و پلک هایم را بستم. نفس های کوتاه و منقطعم کم کم آرام تر شد.

دست راستم را روی شانه ی چپم گذاشتم که پارچه ی نرمی را لمس کرد. نگاهم به باند سفیدی افتاد که از کتف چپم شروع شده بود و از زیر بازوی راستم رد شده بود و به همین روند تا کمی پایین تر از جناق سینه ام ادامه داشت، دو لکه ی نسبتا بزرگ قرمز روی سطح سفیدش خودنمایی می کرد یکی روی کتف چپم و دیگری کمی بالا تر

آهی کشیدم و دوباره چشم بسته سرم را به پنجره چسباندم.

پزشک بودم و خوب می دانستم این فاصله انقدر کم است که باعث شود من چند روز در بیهوشی و اغما با مرگ دست و پنجه نرم کنم. گلوله ی دوم فقط به فاصله کمتر از سه سانتی متر از بالای قبلم برخورد کرده بود. از اینکه هنوز زنده ام هم خوشحال بودم و هم متعجب. حتی یک درصد هم احتمال زنده ماندن نمی دادم و حالا بر خلاف محاسبات من هنوز نفس می کشیدم.

از پشت پنحره بلند شدم و در حالی که سعی می کردم تعادلم را حفظ کنم، به سمت در چوبی که روبروی پنجره و در سمت دیگر تخت بود رفتم. کشیده شدن دمپای پیژامه ی سفید رنگم روی سطح چوب صدای ملایمی ایجاد می کرد. دستم را که روی دستگیره ی گرد و طلایی در گذاشتم تازه متوجه باند سفید دور انگشت اشاره ام شدم. پلک هایم را روی هم فشردم. انگشتم هنوز سر جایش بود!

از اتاق خارج شدم و نگاهی به راهروی نسبتا باریکی که طولانی به نظر می رسید انداختم. دو طرف راهرو درهای چوبی تیره ای قرار داشت و اتاق من اخرین در سالن بود. با قدمهای نسبتا بیجانی که روی زمین کشیده می شد به راه افتادم. در ها و دیوارها حرکت می کردند و به من نردیک یا دور می شدند، قدم هایم ثبات نداشت و گاهی به سمتی کج می شدم. صداهایی که بیشتر شبیه ویز ویز بود را می شنیدم و نمیدانستم که از کجاست. چند پیکر وارد راهرو شدند به نظر می رسید مرد باشند. یکی از آن ها با دیدن من چیزی گفت که درست نشنیدم.

سرعت حرکت آن ها بیشتر شد. دیوارها انگار نزدیک تر می شدند کتفم تیر کشید و دوباره از هوش رفتم.

_ من سپردمش به شما، کجا بودین وقتی که سرمش نیم ساعت قبل تموم شده؟ ها؟

_مهرداد آروم باش با عصبانیت چیزی حل نمی شه.

_ اتفاقا برعکس با این آدما تنها چیزی که جواب می ده عصبانیته.

_ مهرداد اروم باش!

اما مهرداد قصد آرام شدن نداشت! برخلاف اصرار های ان زن او همچنان فریاد می کشید و لحظه ای را برای توبیخ و تشر زدن افرادی که از مسئولیتشان سر باز زده اند، از دست نمی داد.

برای بار دوم چشم هایم را باز کردم و چند بار پلک زدم تا دیدم واضح شد. دوباره در همان اتاق و روی همان تخت بودم با این تفاوت که چند نفر دیگر هم انجا بودند. مرد قد بلندی در حالی که با قدمهایش اتاق را متر می کرد مدام فریاد می زد و سرزنش می کرد. سه نفر جلوی در ایستاده بودند و هر سه سرشان پایین بود. ندامت را می شد از چهره شان خواند با این حال او هنوز هم به فریاد زدنش ادامه می داد.

_ چه عجب که چشم های مبارکت رو باز کردی.

صدای آرام و در عین حال شوخ همان زن در گوشم پیچید. لبخندی به رویم زد و روبه مهرداد با صدای بلند تر از او داد زد:

_رییس، بالاخره بهوش اومد.

صدای مهرداد قطع شد. هیکل عظیمش به سمت ما برگشت و نگاهی به من انداخت. نگاه من هم در چشمان تیره اش ثابت ماند. بدون اینکه این ارتباط را قطع کند با صدای محکمی گفت :

_ مرخصید.

در اتاق با صدای آرامی بسته شد. نگاه از هم نگرفتیم و او جلو آمد و کنار تخت نشست.

ابروهای پهن و بلندش که فاصله ی زیادی با پلک بالایش نداشت، به حالت اخمی در هم گره خورده بودند. چشمهای قهوه ای تیره اش با حالت دقیقی به من خیره بودند . زخم افقی که کمی پایین تر از استخوان گونه اش بود توجهم را به خودش جلب کرد.


romangram.com | @romangram_com