#ارباب_تاریکی_پارت_10
_ اسمت چیه؟
صدایش محکم و گیرا و در عین حال به سردی یخ بود. خودم را کمی روی تخت بالا کشیدم و به درد کتفم توجهی نکردم. به تاج تخت تکیه زدم. او هنوز منتظر جوابش بود.
- بهزاد نامدار.
_بهزاد نامدار؛ می دونی داشتی می مردی و الان زندگیت رو مدیون منی؟
با لحن سرد مشابه خودش گفتم : بله می دونم.
_اینم می دونی که کی نجاتت داده؟
- نه نمی دونم.
لبهای برجسته اش را روی هم فشرد و فقط نگاهم کرد. متقابلا و با اشتیاق به صورتش خیره شدم.
_ ما تورو خیلی زود پیدا کردیم اما حالت اصلا خوب نبود. اون موقع مردیم که بهت شلیک کرد، هنوز روی سرت بود می دونی اون کی بود؟
نگاهم را به دختر جوانی که کنارم نشسته بود دادم. طره ای موهای مشکی مواجش از زیر شال آبی رنگش بیرون آمده بود و روی ابروهای پهن قوس دارش افتاده بود.
-اسمش محسن بود، اما اینکه محسن کی بودو نمیدونم.
دهان باز کرد تا حرفی بزند اما صدای سرد مهرداد مانعش شد:
_چرا شکنجت کرده بودن؟
- یه عده من رو دزدیدن با یکی اشتباهم گرفته بودن.
_با کی؟
چهره ام سخت شد. دلیل این بازجویی را نمی دانستم. این افراد را نمی شناختم بنابراین ریسک نکردم.
-نمی دونم.
پوزخندی زد :
_ که نمیدونی ؟ها؟
-به فرضم که بدونم، چرا باید بگم؟
_ چون من نجاتت دادم.
-لطف کردی ولی دلیلی برای این بازجویی وجود نداره .
_داره.
این دفعه من پوزخند زدم :
_ جدا؟ چه دلیلی؟
ان دختر سعی بر میانجی گری کرد: _آقایون، لازم به گارد گرفتن نیست!
مهرداد لحظه ای دیگر به من نگاه کرد و بعد به سمت پنجره رفت. او هم مثل من مجبور بود سرش را خم کند، به نظر می رسید از نظر قدی در یک سطح هستیم.
_ارژنگ چیکارت داشت؟
نگاهم روی پیراهن چارخانه ی ابی و سفیدش خشک شد. ارژنگ را می شناخت؟ نکند همه ی اینها بازی برای کشیدن زیر زبان من بود؟
-تو کی هستی؟
بدون اینکه برگردد گفت :
romangram.com | @romangram_com