#ارباب_تاریکی_پارت_8

محسن پوزخندی زد :

_نخیر می ریم که تمومش کنیم.

با همان بی حال اخمی روی صورتم نشست و با دردی که از حرکت سریع بدنم بود، گفتم:

_یعنی چی که تمومش کنی؟

باز هم سکوت و بی خبری من! از این همه حس مبهم که از ندانستن موقعیتم ناشی می شد به تنگ آمدم.

هر دو دستم را کشیدم و انها که انتظارش را نداشتند نتوانستند کنترلم کنند و محکم به پشت روی زمین افتادم. از برخورد با زمین کمر زخمی از ضربات شلاقم دچار درد و سوزش شد، با حالی زار گفتم

-بابا چی از جونم می خواین؟ ولم کنین برم دیگه.

محسن با عجله به سمتم آمد و خواست بلندم کند اما من با اخرین توانی که برایم مانده بود او را به عقب هول دادم و فریاد زدم :

_کمک! کسی اینجا نیست؟

محسن با خشم غرید : صدای نکرت رو ببر.

با لج بازی گفتم :

_من رو برای چی می خواین؟ بابا من شاهین یا هرخر دیگه ای نیستم ولم کنین برم.

گلویم از آن همه فریاد درد گرفته بود اما هنوز هم به داد زدن ادامه می دادم. محسن نگاهی به اطرافش انداخت هرچند که در ان تاریکی چیزی معلوم نبود.

-حالا که خودت اینقدر عجله داری باشه.

از پشت شلوار کتانش اسلحه ای بیرون کشید و روبه من گرفت. برای لحظه ای با دهان باز نگاهش کردم. از شکنجه و ان انبر مسخره جان سالم بدر بردم، حالا می خواستند مرا بکشند؟

-بگیرش.

با اشاره ی محسن هر دو دستم از عقب قفل شد تقلا کردم اما فایده نداشت. فریاد زدم یا هر کار دیگر اما باز هم فایده نداشت؛ انگار در ان جنگل مسخره هیچکس نبود که سراغ ما بیاید. ولی این نمی توانست پایان کار من باشد! سیزده سال در آن یتیم خانه جان کندم تا دانشگاه قبول شدم با کار کردن توی هزار خراب شده خرج تحصیلم را درآوردم و عاقبت پزشک شدم حالا باید اینطور تمام می شد؟ بیست و نه سال اصرار من در هرلحظه برای نفس کشیدن پایانش این بود؟ مرگ در جنگلی که احتمالا تا رسیدن صبح جنازه ام خوراک گرگها شده بود؟ نیم ساعت قبل اشکهایم بخاطر قطع شدن انگشتم سرازیر شده بودند، می ترسیدم که انگشتم را از دست بدهم و دیگر نتوانم جراحی کنم اما حالا تازه داشتم با مشکل اصلی روبرو می شدم. اصلا معلوم نبود زنده بمانم که بخواهم از ان انگشت استفاده کنم!

-چرا؟ فهمیدین که من اونی که می خواستین نیستم حالا دیگه چرا؟

-دقیقا بخاطر اینکه تو شاهین نیستی باید اینکارو بکنم؛ چون چیزی برای ما نداری!

-چطور می تونی؟ چطور میتونی من رو بکشی؟‌من یه آدمم، زندگی مردم اینقدر برات بی ارزشه؟

پوزخندی زد و جلو آمد:

_اگر الان نمی مردی بالاخره یه روز می فهمیدی تنها چیزی که تو این دنیا باید برات مهم باشه زندگی خودته نه هیچکس دیگه!

مکثی کرد با شیطنتی که نمیدانم مناسبتش در این زمان چه بود ادامه داد:

_ البته باید ازم ممنون باشی که قبل از مردن اینو بهت گفتم به هرحال، دیدار به قیامت!

از دو متریم اسلحه را به سمتم نشانه گرفت. نگاهم روی چشمهای بی حالت و صورت منزجرش قفل شد. مرگ من به دست مردی بود که شاید همسن خودم یا کمی بزرگتر بود. صادقانه باید می گفتم این مرگی نبود که هیچ وقت بخواهم.

انگشت اشاره ی راستش دور ماشه ی کلت پیچید. نگاهش مستقیم به من بود، تلاشی نمیکردم نه برای رهایی نه حتی برای تغییر عقیده ی او. نمی دانم آن مرگ را پذیرفته بودم یا نه فقط شوکه شده بودم.

صدای بلند شلیک گلوله در فضا پیچید. دوبار ! درد عظیمی را در قفسه ی سینه ام حس کردم نفسم بند آمد قلبم از تپش ایستاد و منظره ی اطرافم از رنگ و رو افتاد. صدای فریاد بلندی در فضا طنین انداز شد. از حنجره ی من بیرون آمد یا شخص دیگری نمیدانم، ولی آخرین صدایی بود که شنیدم.

صدای برخورد جسم تیزی به شیشه می آمد. تقی تقی که به صورت ممتد و بی وقفه تکرار می شد و این تنها عامل برهم زننده ی سکو‌ت اطرافم بود. روی پاهایم احساس گرما می کردم اما آزار دهنده نبود بلکه حس تازگی و آرامش خاصی را به من القا می کرد. کم کم گرما بالا تر آمد سرعت حرکتش خیلی آرام و در عین حال لذت بخش بود چیزی مثل نوازش مادرانه ای که تمام دوران کودکیم از آن محروم بودم.

هنوز تنها صدای برهم زننده ی سکوت عجیب، همان ضربه های آرام و پی در پی بود، گرما به صورتم رسیده بود و شدتش کمی از قبل بیشتر شده بود.

من کجا بودم؟ این گرما چه بود؟

مغزم خود به خود فعالیت جستجو گریش را اغاز کرد و تمام تجربیات مشابه آن احساس نوازش را در اختیارم گذاشت اما ذهن من فقط روی یکی از انها قفل کرد. صبح شده بود و وای ...بیمارستان!

romangram.com | @romangram_com