#ارباب_تاریکی_پارت_7


در آن شرایط عذاب اور لبخندی بر لبهایم امد و خدا را شکر کردم. فقط یک زخم بود، نمیدانم سطحی یا عمیق اما فقط زخمی و خونی بود.

ناخوداگاه خندیدم.

-لعنت

خنده روی لبم خشک شد. نگاه از انگشت خون آلودم گرفتم؛ ارژنگ کنار همان مرد مقابل در ایستاده بودند از پشت آن ها پلکانی مشخص بود اما فضای بیرون هم تاریک می نمود، یعنی شب شده بود؟

با صدای خشمگین ارژنگ به خودم آمدم. سفیدی چشمهای قهوه ایش قرمز شده بود و صورت بی ریشش پر التهاب به نظر می رسید در حالی که دندان بر دندان می سایید به سمت من آمد و گفت

- چراغای این خراب شده رو خاموش کن محسن.

مردی که در استانه ی در ایستاده بود سریع کلید برق را که کنار در بود، فشرد و تنها لامپ اتاق که دقیقا روی سر من بود خاموش شد. حالا تنها منبع نور، همان پرتویی بود که از فضای باز در داخل اتاق می آمد.

-درو ببند و بیا اینجا.

در با صدای بلندی پشت سر محسن بسته شد و خودش به طرف من آمد . در تعجب بودم که چطور وقتی وارد اتاق شده بود صدای به این بلندی را نشنیدم؟ با یاداوری زخمی که روی دستم بود، درد را در انگشتم و بالای دستم حس کردم اما سعی کردم آن را نادیده بگیرم.

ارژنگ و محسن هر دو مقابل من ایستادند در ان تاریکی واقعا هیچ چیزی مشخص نبود تنها از صدای نفسهای عصبی و حرکت تار و نا مفهومی که متعلق به لرزش عصبی ارژنگ بود، می فهمیدم که حضور دارند.

-لباسش رو بزن بالا.

دستی به کمرم خورد و بعد تی شرت قرمز شده از خونم را از روی پهلوی چپم بالا کشید.

-نیست، نیست

ارژنگ این را با فریاد گفت و بعد چیزی را محکم روی زمین کوبید.

اتاق دوباره روشن شد. نگاهم به برگه های پخش شده ی روی زمین افتاد عکسی که روی یکی از انها بود توجهم را جلب کرد؛ چیزی شبیه به طراحی دستی یک خط راست و یک منحنی بود که در نقطه ای همدیگر را قطع می کردند.

با کشیده شدن بدنم به جلو متعجب به ارژنگ که یقه ی تی شرت پاره ام را گرفته بود نگاه کردم.

-پس تو کی هستی عوضی کی هستی؟

از این همه فریاد کشیدنش که همه از روی خشم بود متعجب بودم. یعنی بالاخره فهمیده بودند؟

-بهزاد، اسمم بهزاده هزار بار که گفتم.

-پس چطور؛ چطور اینقدر شباهت دارین؟ تو همونی؟ نه؟

با التماس گفتم:

_به خدا نمیدونم چی می گی دارم می گم من شاهین یا هر خر دیگه ای نیستم، اصلا نمیدونم کیو می گین؟

چند ثانیه به چشم هایم زل زد و مثل اژدهای وحشی نفسش را در صورتم پخش کرد. ناگهان مشتش را بالا آورد و به صورتم کوبید ناله ای کردم.

-ببرش‌ از اینجا ببرش!

اینبار حتی من هم از صدای عربده اش ترسیدم. نمیدانستم این همه خشم برای چیست اما فرصت تحزیه و تحلیل هم پیدا نکردم. دست بسته ام باز شد و محسن و بادیگارد ارژنگ مرا کشان کشان از اتاق بیرون بردند. از انجا که در این دو روز تقریبا آویزان بودم هنوز نمی توانستم روی پایم حرکت کنم برای همین وقتی از پله ها بالا می آمدیم، نتوانستم نگاهی به اسمان تیره ی شب بکنم و فقط حواسم را به بالا رفتن دادم.

وقتی به سطح حیاط پر از سنگ رسیدیم خودم می توانستم راه بروم اما آن دو نفر همچنان مرا دنبال خودشان می کشیدند. آسمان پر از ستاره بود و ماه هلالی کمی دورتر می درخشید. امیدوار بودم حالا که فهمیده اند من دیگر برایشان خطری ندارم ولم کنند بروم هرچند که به نظر غیر ممکن می رسید.

مدتی می گذشت که از ساختمان خارج شده بودیم، زمین زیر پایم حالت رطوبت و همچنین نرمی خاصی داشت و آن هوای تمیز و انبوه درختان به من این حس را می داد که در حال پیاده روی در جنگل هستیم. از شدت ضعف سرگیجه گرفته بودم و مسیر روبرویمان را که پر از درختان نزدیک بهم بود در حال حرکت می دیدم

-کجا داریم می ریم؟

صدایم انقدر ضعیف بود که حس کردم هیچ کدامشان نشنیدند، بعد از چند لحظه که جوابی از هیچ کدامشان نشنیدم با صدای نسبتا رساتری پرسیدم :

_آزادم می کنین برم؟


romangram.com | @romangram_com