#ارباب_تاریکی_پارت_6
عقب کشید و چند قدم دپرتر پشت به من ایستاد:
_ البته برای سگجونی مثل تو این دردا چیزی نیست، تو تویاون اردوگاه دووم آوردی!
ناگهانی به سمت من برگشت و با غیض افزود:
_ البته شاید اونجا زیادی بهتون ساده می گرفتن ها؟
پوزخندی زد و به سمت میزی که کنارم بود آمد. انگشتهای کلفت و بزرگش را روی تمام انبر ها کشید و در نهایت یکی را برداشت. انبر بزرگی که دهانه ی تیز و دسته ی بلندی داشت. آرام آرام به من نزدیک شد و آن را مقابل صورتم گرفت، چرخی نمایشی به انبر داد و گفت :
_هم خوشگه هم خوب کار می کنه!
گیج و منگ نگاهش کردم. این سادیسمی چه زیبایی در ان اهن زنگ زده ی کثیف دیده بود؟
- بزار کاراییش رو نشونت بدم شاهین جان.
دهان باز کردم تا با نهایت انزجار سرش فریاد بکشم، که اسم من بهزاد است نه شاهین اما او مهلت نداد.
-دستش رو باز کن.
مرد قد بلندی که تمام مدت کنار در آهنی اتاق ایستاده بود به سمت من امد و با کلیدی که از جیب شلوار پارچه ای مشکیش دراورد و با کمی تلاش قفل دستبند آهنی را باز کرد دست راستم بی حس کنار بدنم افتاد، از درد زیاد و عدم تحرکت بی حس شده بود گز گز می کرد. بادیگار خواست دست دیگرم را باز کند که ارژنگ گفت: همون دستش کافیه.
مرد اطاعت کرد و عقب آمد. ارژنگ لبخند چندش آوری زد انبر را بالا اورد و به دست راستم نزدیک کرد. سر انبر که دور انگشت اشاره ام محکم شد قلبم فرو ریخت. با چشم های گشاد شده نگاهش کردم تا شاید اشتباه فهمیده باشم.
-برای یه تک تیر انداز راست دست انگشت اشاره ی راستش از جونشم مهم تره.
صدایی در ذهنم گفت، برای یک جراح هم دستش تمام اهمیت کارش است! با فکر به نداشتن آن انگشت ضربان قلبم دو برابر تند تر شد با حالتی که شبیه التماس بود به چشمهایش زل زدم
- ببین من نمیدونم تو چی می خوای ولی به هرکی که میپرستی قسم، من ...من یه جراحم ...من شاهین نیستم ...نمیدونم اون محمولت کجاست...لعنتی چه غلطی داری می کنی؟
جمله ی آخر را فریاد کشیدم، کل بدنم از استرس و ترس می لرزید. قفسه ی سینه ام از شدت ترس بالا و پایین می شد ریه ام می سوخت بس که تند نفس می کشیدم.
با تعجب نگاهم کرد اما در عین حال دهانه ی انبر را دور انگشتم محکم تر کرد :
_ قبلا ترسو نبودی!
انبر هر لحظه فشار بیشتری به دستم وارد می کرد جوشش اشک را در کاسه چشم هایم حس می کردم، چیزی گلوی خشک شده ام را می فشارد و نمی گذاشت درست نفس بکشم. محکم و محکم تر شدن انبر درد زیادی را به استخوان دستم وارد کرد
-نه تورو خدا ...نه التماست میکنم ...نکن عوضی نه ....نه
نه اهمیتی به اشکی که روی گونه ام بود می دادم نه درد طاقت فرسای گلویم فقط می خواستم جلویش را بگیرم تا اینکار را نکند.
-دیگه دیر شده پسرم.
دردی که در بدنم پیچید همزمان شد با فریادی که از اعماق سینه ام بیرود آمد.
-رییس.
فشار برای لحظه ای برداشته شد اما درد کمتر نشد. از پشت پرده اشکی که در چشمم جمع شده بود در باز شده ی اتاق را دیدم که مردی در استانه اش ایستاده بود.
-رییس باید یه چیزی رو ببینین.
نگاه ارژنگ بین من و آن مرد جوان رد و بدل شد، نفسش را کلافه بیرون داد و انبر را روی میز پرت کرد که صدای بلندی داد.
-مواظبش باش.
با تشری که به بادیگاردش زده بود به سمت آن مرد رفت.
دهانه ی انبر خونی بود و دستم درد می کرد. نمیدانستم اینقدر درد برای بریده شدن یک انگشت کافی است یا نه ...تمام دانش پزشکیم از بین رفته بود هیچکدام را بیاد نمی آوردم. می ترسیدم، انقدر می ترسیدم که جرئت نداشتم پایین را نگاه کنم ...اگر واقعا؟ پلک هایم را روی هم فشار دادم که قطرات اشک دوباره فرو ریختند. سرم را پایین انداختم
چه الان چه بعدا بالاخره می فهمیدم چه بلایی به سرم آمده. آرام آرام پلکهایم را از هم فاصله دادم.
romangram.com | @romangram_com