#ارباب_تاریکی_پارت_5


به خودم آمدم و دستم را کشیدم اما او محکمتر مچم را گرفت با خشمی که کم کم درونم شکل می گرفت گفتم:

_من نمیدونم داری از چی حرف می زنی من نمی شناسمت آقا اشتباه گرفتی!

پوزخندی زد و دوباره داد کشید : _که نمی شناسی ها؟حالیت می کنم مرتیکه ....

از روی مبل بلند شد و مرا دنبال خودش کشید اما من از حرکت امتناع کردم ناگهانی برگشت و مشت محکمی به صورتم زد که روی ولو شدم. حس کردم استخوانهای یک طرف فکم شکسته است درد عظیمی توی پیشانی و بینیم پیچید که باعث هجوم اشک به چشمهایم شد احتمالا قصد داشت اعصاب صورتم را کاملا مختل کند. نگاهم به چند قطره خونی که روی سفیدی مبل چیکیده بود، افتاد و ناخوداگاه کل وجودم داغ شد. صحنه هایی مقابل چشمم جان می گرفتند که خیلی وقت بود به فراموشی سپرده بودمشان.

سرم را به شدت تکان دادم؛ من دیگر آن پسر بچه ای نبودم که هرکس بتواند رویش دست بلند کند با یک جهش از روی مبل بلند شدم و با تمام قدرت مشتم را حواله ی صورتش کردم، هیکل گنده اش که از من درشت تر بود روی مبل ولو شد اما من به همان یک مشت بسنده نکردم مشت دیگری توی شکمش کوبیدم.

که ناله ی بلندی از دهانش خارج شد اما در آن شلوغی به گوش نرسید برای حرکت سومم جلو رفتم، که محکم به عقب پرت شدم از برخورد انقدر ناگهانیم با زمین کمرم درد گرفت و حس کردم چند تا از مهره هایش جا به جا شده .قبل از اینکه بتوانم از روی زمین بلند شوم هیکل تن و مندی روی بدنم آوار شد و شروع به زدن کرد.

دردهایی را از هر قسمت بدنم احساس می کردم صورت، شکم حتی پشت سرم که دوبار به زمین کوبیده شد در این بین نگاه تارم به به جمعیتی افتاد که حتی یک نفرشان هم به ما توجهی نداشتند. اینجا نه جشن تولد بود نه یک پارتی خانوادگی ...اینجا هر جهنمی که بود از ان متنفر بودم و این حس را با هر ضربه که می خوردم متوجه می شدم

توانم را جمع کردم تا دفاع کنم اما حرکات حساب نشده ام انقدر موثر نبودند که بتوانند مرا نجات دهند.

ب یحال روی زمین افتادم، چند بار سرفه کردم که مایعی به گلویم هجوم آورد انتظار داشتم غذای شامم باشد اما با بیرون ریختن قطرات قرمز رنگ فهمیدم زیاد از حد توانم کتک خورده ام.

دردی در پوست سرم پیچید و موهایم کشیده شد، صورتم را از درد جمع کردم همان صدای نخراشیده کنار گوشم زمزمه کرد

_قبلا خیلی رو فرم بودی چی به سرت اومده؟

سرم را رها کرد که محکم به زمین برخورد کرد از دردی که در پشت سرم پیچید و کم کم به کل سرم پخش شد ناله ای کردم.

یکدفعه دستهایم رو به بالا کشیده شد و بلندم کردند، توان مخالفت نداشتم.

بخصوص با ضربه ی آخری که به سرم خورده بود از بین ان جمعیت مرا بیرون کشیدند. از زیر زمین خارج شدیم پاهایم که تا زانوی روی زمین کشیده می شد با پله ها برخورد کرد و هربار من فقط قدرت ناله کردن داشتم. کف سالن مرا دنبال خودشان می کشیدند و چشمانم فقط منظره ی تار قطرات خونی که روی زمین به جا می ماندند را می دیدند. کم کم نور کمتر شد و با برخورد نسیم شبانگاهی به صورتم و زخمهایش فهمیدم، از ویلا بیرون آمدیم. بازوهایم که روی زمین کشیده می شد درد می گرفتند و می خراشیدند. صدای باز شدن در ماشین آمدو چند لحظه ی بعد توقف کردیم؛ دستی زیر چانه ام قرار گرفت و با فشار سرم را بالا آورد با پلکهای نیمه باز به صورت همان مرد کچل نگاه کردم که لبخند کثیفی بر لب داشت

-خوب بخوابی شاهین.

با برخورد کله ی بزرگش به صورتم قبل از فریاد کشیدن از درد، بیهوش شدم.

آبی سردی که روی تنم ریخت مرا از اغما بیرون اورد حس می کردم کل بدنم می سوزد . همه ی تنم درد می کرد و بدتر از آن ها دست هایی بودند که با فشار دست بند آهنی کشیده می شدند.

سرم را بالا آوردم و نفس نفس زنان به ان مرد کچل نگاه کردم نمیدانم چه مدت گذشته بود و چقدر شکنجه ام داده بود، اما از همان اول که بهوش امدم او را روی سرم دیدم. نگاهم اطراف اتاق تاریک و بی پنجره ی دوازده متری چرخید و بعد روی میز مستطیل اهنی که سمت راستم قرار داشت ثابت ماند تا همین الان چند نوع از این شلاقها را روی من امتحان کرده بود البته فقط همین چند نوع شلاق، نه ان انبرها و چاقو ها!

سرم را بلند کردم و با چشم های نیمه بازم به سقف خیره شدم. قلابی از سقف بیرون امده بود که زنجبر دستبند مرا از وسط به ان آویزان کرده بودند. اول که نمیدانستم به چه چیزی وصل هستم، چندبار برای رهایی دست هایم را پایین کشیدم و همین باعث زخم شدن دستم شده بود. نگاهی روی رد خون که تا پایین ساعدم رسیده و کمرنگ شده بود انداختم.

-خب هنوزم نمی خوای حرف بزنی؟

با درد زاید الوصفی که با هر حرکت حتی تکان دادن گردنم در کل تنم می پیچد، سرم را پایین آوردم و ای مرد کچل که حالا فهمیده بودم اسمش ارژنگ است را نگاه کردم. تار می دیدم اما باز هم آن لذت سادیسم وار در چشمانش برای قابل رویت بود.

-چی...چی بگم؟

گلویم مثل چوب خشک بود و می سوخت و حتی گفتن همین جمله هم عذابم داد.

-بهم بگو محموله ی من رو کجا گذاشتی؟

با حالی زار و صدایی که درماندگی در ان مشهود بود گفتم:

_کدوم محمولت رو می گی د آخه؟ من نمیدونم به خدا نمیدونم!

پوزخندی زد و جلو امد صورتش را چند سانتی متر دورتر از من نگه داشت و با آرامش گفت:

- همون پولی که از فروش اون پونصد کیلو شیشه درآوردی پول من بود؛ کجا گذاشتیش عوضی؟

سرم را کمی عقب کشیدم که اخم بلند شد، خیلی صدای مخملی و زیبایی داشت حالا عربده هم می کشید.

-می دونی چند وقته اینجایی؟ این همه درد کشیدن برات بس نیست؟


romangram.com | @romangram_com