#ارباب_تاریکی_پارت_51
_ قرار بود پریسا بهت آموزش بده اما حالا که نیست افتاده گردن من به نظر من بهتره برای شروع بدوی تا بدنت آماده بشه، ورزش خاصی که انجام نمی دادی؟
نگاهم به حرکات او بود:
_ نه وقت نداشتم برای ورزش چند دور باید بدوم؟
در نرده ای حیاط پشتی را باز کرد و گفت:
_صد و بیست دور، الان هشت و سی و سه دقیقس تا ساعت ده.
حیاط اصلی نسبتا گرد و کوچک بود:
_صد و بیست دور؟ خب اینکه یک ساعته تمومه!
چشم های قهوه ای خوش رنگش متعجب شد اما وقتی اشارهی مرا دید لبخند محوی زد:
_ حیاط پشتی هم شاملش می شه.
آب دهانم را با صدا قورت دادم که لبخند او پهن تر شد. زیر بنای ساختمان خیلی زیاد بود و مطمئن بودم، طول حیاط پشتی دو برابر کل این محوطه می باشد.
_چرا هنوز اون جایی؟ شروع کن دیگه. البته قبلش یه چند تا حرکت نرمشی انجام بده چون بدنت خشکه نرمش که بلدی؟
از اینکه دائم برای نداشتن مهارت در کار های فیزیکی مورد تمسخر قرار می گرفتم خونم به جوش می آمد! سویی شرت ست ورزشی مشکی نازک را از تنم در اوردم و روی لبهی باغچه گذاشتم.
_آره بلدم می تونی بری به کارت برسی.
دست به کمر شد و نگاهش را از تی شرت جذب مشکی رنگم گرفت:
_کار من نظارت روی توئه که زیر آبی نری!
_جدا؟ پس روز مفرحی داری، چون در نهایت دستت خالی می مونه.
بی توجه به او گرم کردن را، با حرکات کششی شروع کردم و وقتی که حرکات پا هم تمام شدند؛ چند بار در جا زدم و شروع به دویدند کردم. از مقابل پریناز که رد شدم پوزخندی روی لبش نشست انگار که فکر می کرد از پسش بر نمی آیم، متقابلا پوزخندی زدم و سریع از او عبور کردم.
دور اول کمی سخت بود اما از دور دوم تازه بدنم گرم شد. یک طرف ساختمان در فلزی داشت و طرف دیگر مستقیم به حیاط پشتی باریک منتهی می شد. وقتی که دوباره به حیاط اصلی وارد شدم پریناز روی پلههای سنگی نشسته بود و مشغول کار با موبایلش بود بدون اینکه سر بلند کند، انگشت اشاره اش را بالا اورد و گفت: یک دور.
با تاسف سری تکان دادم و دور دوم را آغاز کردم. حتی این جا هم شانس نیاوردم! دقیقا روزی که تمرینات من شروع می شود، مهردادو آرش باید برای پیگیری پرونده قتل آن کالبد شکاف بخت برگشته بروند و پریسا به خاطر شوخی کودکانه اش کنج عزلت بر گزیند!
مسئولیت اموزش من به صورت موقت به او داده شد چون پریناز وقتی که فهمید مهرداد چه طور مرا پیدا کرده و از اتفاقات این مدت چیزی به او نگفته شاکی شد و گفت که از این به بعد در هیچ کاری دخالت نمی کند چون او را محرم رازی نمی دانند. مهرداد خان هم که کلا مرد منت کشی نبود شانه بالا انداخت و چیزی نگفت.
دور شانزدهم تازه شروع شده بود و من بر خلاف انتظار خودم زیادی خسته بودم. عضلات ساق پایم جمام و خشک بودند و به زور می توانستم حرکتشان دهم، معمولا خیلی عرق نمی کردم اما حالا احساس می کردم که شلوار ورزشی و تی شرتم به تنم چسبیده اند. یاد پسر بچه ای که در خوابم دیده بودم افتادم. مغزم داشت منفجر می شد از این فکر ها و سکوت خانه که فقط با صدای یک نخواخت گنجشک ها شکسته می شد!
لحظه ای حس کردم که زانویم شل شد و بی حال روی زمین افتادم. کمی خودم را حرکت دادم و به پشت خوابیدم. خورشید آخرین روزهای تابستان مثل اواسط مرداد سوزاننده نبود، اما هنوز هم خورشید بود و گرم نفس نفس می زدم و سعی می کردم گلوی خشک شده ام را ذره ای بزاق تر کنم.
_چهل و پنج دور و نیم تقریبا.
با صدای گرفته ای به حرف آمدم: خیلیه که!
سقف دهانم از خشکی گلویم و برخورد هوا به ان سوخت.آب دهانم را به هزار زحمت فرو بردم
_اما هنوز تا صد و بیست دور خیلی فاصله داره؛ البته اگر در نظر نگیرم که پنج دقیقهی پیش ساعت ده شد!
لای پلک هایم را باز کردم که پرتو های خورشید بی رحمانه عنبیه هایم را سوزاندند.
_همین مقدار برای روز اول بس نیست؟
پریناز دقیقا روی سرم ایستاده بود و از ژست دست به کمر و ابروهای بالا انداختهاش می شد فهمید که اصلا راضی نبوده.
_نخیر بس نیست، کودن ترین کار آموزام بالای شصت دور میدون تازه توی یه میدون سه برابر این!
romangram.com | @romangram_com