#ارباب_تاریکی_پارت_50
_ بطری سبز رنگ که وسطه.
کودکی با تعجب گفت:
_ ولی اون که... من نمی تونم!
صدای مرد خشن شد:
_ هر موقع با خودت فکر کردی که نمی تونی بدون کارت تمومه، نا امیدم نکن پسر زود باش!
بطری سبز رنگ در نظرم برجسته شد. پای نسبتا کودکی بالا آمد و به نزدیکی بطری رسید اما قبل از اینکه به آن برخورد کند پایین امد و من دیدم که پای دیگر پسر که روی زمین بود از سطح فاصله گرفت و او با یک چرخش محکم زمین خورد. صدای ناله ای بلند شد. مردی سراسیمه به این سمت آمد صدایش دیگر خشن نبود.
با نگرانی گفت:
_ چی شد؟...منو نگاه کن چی شد... )
ضرب سیلی که به صورتم خورد صدای سوت قطع شد. احساس خفگی می کردم و ریه ام می سوخت.
_ بهزاد، نفس بکش پسر نفس بکش.
انگار به همین تلنگر نیاز داشتم تا حجم هوای ذخیره شده در ریه ام را بیرون بفرستم و هوای پاک را حریصانه ببلعم.
با کمک عارف از روی زمین بلند شدم و سر پا ایستادم هنوز نفس نفس می زدم، اما دیدم واضح بود
_ می تونی وایسی؟
سری تکان دادم و خودم را از آغوش آن مرد بیرون کشیدم. نگاهم به چشم های اشک آلود پریسا و مردمک های لرزان پریناز افتاد. قطره اشکی از گوشهی چشم پریسا روی گونهی برجسته اش چکید.
صدایش بغض داشت: فکر ...فکر نمی کردم از پله ها بپری... فقط می خواستم تلافی کنم.
گریه امانش نداد و بغضش ترکید. با دو از پله ها بالا رفت و در پیچ سالن گم شد. نگاهم روی موکتی که جلوی را پله کج شده بود، افتاد و نیشخندی به کار بچگانه اش زدم. این دختر واقعا چند سالش بود؟
رایان با لبخندی شیطانی گفت: _مهرداد بفهمه اون رو می کشه!
نگاهی به اطراف انداختم مهرداد و آرش در این جمع نبودند.
با تحکم گفتم:
_ قرار نیست بفهمه.
جلو تر از بقیه به سمت اشپزخانه رفتم و سعی کردم آن صحنهی ناشناس را از ذهنم پاک کنم، امروز اولین روز آموزشم بود و من باید پر انرژی می بودم.
با نوک کفش اسپورت اهدایی رایان رو سنگ فرش کرمی حیاط خط های فرضی می کشیدم. این روز ها تمام لباس ها و وسایلم متعلق به دیگران بود باید در اولین فرصت برای خودم چیزی می خریدم، تا از این وضع نجات پیدا کنم.
با شنیدن صدای قدم هایی نگاهم را بالا آوردم و به راه پلهی باریک سنگی دوختم. چیزی که این خانه را عجیب و البته جذاب می کرد سبک ساختنش بود. نمایی چند بعدی داشت و هر ضلعش چند اتاق را پوشش می داد فقط سه اتاق جلویی خانه که روی پارکینگ نسبتا کوچک قرار داشتند دارای بالکن بودند، که یکی از آنها اتاق من بود.
_هنوز که وایسادی!
پریناز آخرین پله را طی کرد و خودش را به من رساند. نگاهش به پاگرد بالای پله ها که منتهی به بخش پیگر ساختمان و نشیمن می شد انداختم و گفتم:
_ چی شد؟ چرا نیومد؟
بی حوصله جواب داد:
_ از خودش عصبانیه دائم می گه ممکن بوده تو حتی بمیری؛ بهش می گم ضربه در اون حدم شدید نبوده اما قبول که نمی کنه!
با یادآوری گیجی چند لحظه ایم در ذهنم تصحیح کردم که ضربه واقعا شدید بود اما حرفی نزدم.
_خب؟ تکلیف ما چیه؟
بی توجه به من به سمت قسمت عقبی خانه رفت:
romangram.com | @romangram_com