#ارباب_تاریکی_پارت_49


بی توجه به لحن شاد و سر زنده‌ی او اخم کردم و خودم را بالا کشیدم و به تاج تخت تکیه دادم. نگاهی دور تا دور اتاق نه چندان مجللی که اهدایی ویژه‌ی آن مرد بود انداختم، اسمش چه بود؟ اها عارف؛ البته دکتر صدایش می کردند و من نمی دانستم که عارف شهرتش است یا اسم کوچکش.

دکور اتاق طوسی و سفید بود و تنها امکاناتش یک تخت یک نفره، میز مطالعه‌ی چوبی کوچک و یک کمد بود که داخل دیوار نصب شده بود. تنها قسمت خوب این اتاق پنجره ای بود که دید نسبتا خوبی به آسمان و حیاط داشت.

_حالا چند بر می داری؟

با گیجی نگاهی به پسر عارف انداختم که اسمش رایان بود بر خلاف دیروز که با جدیت برای من تاییدیه می خواست، حالا ظاهری کاملا دوستانه داشت.

_چی رو چند بر می دارم؟

با چشم های آبیش به اتاق اشاره کرد:

_خونه رو می گم مترش کردی!

با انزجار نگاه از صورتش گرفتم و به چشم هایم دست کشیدم تا کمی از خواب آلودگیم کم شود اما خستگی من چیزی نبود که با چهار ساعت خواب برطرف شود.

_تو که هنوز این‌جایی؟

ابرویی بالا انداخت و با صدای نه چندان جا افتاده‌اش گفت:

_ کجا باید باشم؟

موهای کاملا بی حالتم را از ریشه کشیدم و با حرص پتو را کنار زدم و بلند شدم:

_تو این خراب شده آدم قحطه که تورو فرستادن برا بیدار کردن من! اون از پریسا خل و چل اینم از این.

_پس ببین تو چی هستی که ما قراره ازت مراقبت کنیم.

به سمت در نیمه شیشه ای سرویس که داخل اتاق قرار داشت، رفتم اما قدم هایم خیلی استوار و محکم نبود. بدون جواب دادن به او وارد سرویس شدم و در را پشت سرم بستم و به آن تکیه دادم و دوباره چشم های خمارم را بستم. چند ثانیه نگذشته بود که صدای رایان آمد:

_دست بجنبون باید بریم صبحونه!

صدایم را بلند کردم:

_ بلدم از دو تا پله بیام پایین اسکورت نمی خوام!

لحنش مسخره شد:

_اعتمادی بهت نیست که باز یکیمون رو خفت نکنی.

با خشم در را باز کردم و دستم را به چارچوبه تکیه دادم

_ا داداش سر پایی کارتو کردی؟ دسشویی خونست ها، عمومی نیست.

_هرجوری کارم رو کرده باشم چیزیش به تو نمی رسه.

با لبخند شیطنت باری از روی تخت بلند شد و به سمت در رفت:

_می دونم داداش همش سهم خودته قوت روحته.

چاشنی بمب درونیم را فعال کردند که با آخرین سرعتم به سمتش خیز برداشتم. انگار که منتظر این کار بود، مثل فنر از جا پرید و بیرون دوید. در اتاق از حرکت سریع او و بعد هم من با صدای بدی به هم خورد پله ها را دوتا یکی طی می کردم تا به او برسم اما سرعت او از من خیلی بیش تر بود.

از دو پله‌ی آخر پایین پریدم که برای لحظه ای احساس کردم زمین از زیر پایم محو شد و لحظه ای بعد نقش زمین شدم. نفس در سینه ام حبس شد و دردی که در سرم پیچید لرزشی به تنم انداخت صدای سوت آزار دهنده ای گوش هایم را پر کرد.

( _این بود نهایت تلاشت؟ پاهات حتی به پایین ترین بطریم نمی رسه!

ردیف بطری هایی که به طناب آویزان شده بودند، بین دو درخت تنومند باغ در میاد باد حرکت می کردند.

صدای بم مرد در گوشم طنین انداخت:


romangram.com | @romangram_com