#ارباب_تاریکی_پارت_48

رایان: من چی کار کنم؟

مهرداد لبخند محوی زد:

_ما به افکار تو نیاز داریم رایان تو لازم نیست کاری بکنی، فقط بررسی کن و درست ترین کارو بگو.

رایان اخمی کرد با این حال روی حرف مهرداد نه نیاورد.

با فرمان حرکت مهرداد هر کسی سر پست خودش رفت و من از هتل بیرون آمدم. این تازه اول ماحرا بود. به راحتی می توانستم حدس بزنم که مشکلات زیادی سر راهمان است.

نیم ساعت بعد دو ماشین در راه خروج از تهران بودند. ویلای دکتر حدود چهل دقیقه یا کمی بیش‌تر از این‌جا فاصله داشت. زمانی که دانش‌جو بودم و روی پایان نامه ام کار می کردم، مجبور شدم چند بار تحقیقاتم را به خانه‌اش ببرم.

دکتر عارف استاد راهنمای پایان نامه‌ی ارشدم بود؛ هرچند که او اعتقاد داشت من روانشناس خوبی می شوم اما شرایط فعلیم چیز دیگری را ثابت می کرد. بر عکس رایان که حتی دانشگاه هم نرفت و می توانست خیلی راحت اطلاعاتی را از رفتار و حرکت دیگران بدست بیاورد که من روان شناس نمی‌توانستم.

ماشین ها وارد جاده‌ی خاکی شدند و کمی بعد مقابل در ویلا نگه داشتند. همه از ماشین ها پیاده شدیم و آرش که خسته شده بود کش قوسی به بدنش داد. بیچاره تمام این چند روز را تبدیل به راننده‌ی شخصی ما شده بود!

نگاهی به نامدار که آخر از همه و از ماشین پشتی پیاده شد، انداختم. بعد از وارد شدنش به سالن جلسات دیگر فرصت حرف زدنی با او پیدا نکرده بودم. چهره اش تا حدودی گرفته بود و معلوم بود که ذهنش مشغول چیزی است. حیف که رایان این‌جا نبود تا با یک نگاه دقیق مخصوص خودش بگوید که چه در ذهن این پسر می گذرد.

بالای همه‌ی دیوارهای حفاظتی دوربین های قوی نصب شده بود و همه شان به ارتفاع یک متر نرده‌ی بلند‌ داشتند. این خانه دقیقا شبیه یک قلعه ساخته شده بود، که راه نفوذی نداشت و دلیلش برایم کاملا روشن بود در این خانه، اسناد و بعضا مدارکی نگهداری می شد که اگر فاش می شدند توانایی تخریب زندگی اشخاص بسیاری را داشتند. این‌جا گنجینه‌ی گروه بود!

چیزی محکم به شانه ام خورد و از من گذشت. با تعجب به پریسا نگاه کردم که دوباره دست روی بینیش گذاشته بود و در به در دنبال دستمال می گشت. نمی دانستم بین او و نامدار چه اتفاقی افتاده و آرش هم حرفی نمی زد. تنها واکنش آرش به سوال های من اخم شدیدی بود که با چشم غره به نامدار هم باز می شد.

_دوباره خون اومد؟

نامدار با شرمندگی این را گفت و به سمت پریسا آمد:

_تقصیر خودته نمی ذاری معاینش کنم!

پریسا دستمال را سفت تر روی بینیش نگه داشت و تو دماغی گفت:

_بلایی به سرت بیارم که از زنده بودنت پشیمون بشی.

نامدار دست او را از روی صورتش کنار زد و با کنایه گفت:

_ فعلا که کل کائنات دارن همین کارو با من می کنن، تو خودت رو زحمت نده!

رایان خنده‌ی ریزی کرد و کنار من ایستاد:

_ تمام مدتی که توی ماشین بود یک کلمه حرف نزد ولی از رفتاراش معلومه آدم باحالیه، ای کاش می دیدی چطور با غضب به بابام نگاه می کرد.

همراه با او آرام خندیدم. طبق دستور مهرداد، دکتر و پریسا و رایان و نامدار در یک ماشین بودند و خودش رانندگی را بر عهده داشت و من و ارش با هم بودیم.

نامدار دستمال کاملا خونی شده را در دست فشرد با لحن تمسخر آمیزی گفت:

_حضرات والا نمیشه لطف کنید در کاخ سعد آبادو باز کنید بریم داخل تا این بدبخت از خون ریزی نمرده؟

پریسا جبهه گرفت:

_بدبخت خودتی!

نامدار با خشم گفت:

_ پریسا من الان به دو تا قتل متهمم نذار تو بشی سومیش اعصابم سگی هست، به اندازه‌ی کافی تو دیگه بد ترش نکن.

در میان غر غر های پریسا و خنده های ریز رایان و تاسف خوردن های مهرداد وارد خانه شدیم. با این آدم ها در یک خانه بودند، از همین حالا غیر ممکن به نظر می رسید.

بهزاد

با قرار گرفتن دستی روی شانه ام از خواب پریدم. لای پلک هایم را باز کردم و تصویر تار مردی را دیدم .چند بار پلک زدم که تصویر واضح شد.

_ساعت خواب!

romangram.com | @romangram_com