#ارباب_تاریکی_پارت_47
_لازمه یادآوری کنم که نصف این تشکیلات مخفی رو از ایده ها و نظرات من دارین؟
مشخص ترین ویژگی این آدم همین بود، غروری که سر به فلک برافراشته بود و البته تا حدودی هم درست بود اما محال بود از این پسر درخواستی داشته باشی و او بعدا هزار بار برایت تکرارش نکند!
_تنها امیدم اینه که بچت مثل خودت نشه وگرنه تحمل دوتا از شما برای اون دختر بیچاره غیر ممکنه.
با یاد آوری سارینا همسرش، لبخندی روی لب های تو پرش نشست؛ عشق این دو نفر بر هیچ کس پوشیده نبود بر خلاف انتظار ما که فکر می کردیم آدم عاقلی مثل او هیچ وقت ازدواج نمی کند، از گزند عشق دور نماند و زودتر از مهرداد و آرش داماد شد.
با یاد آوری آرش نگاهی به آسانسور ها انداختم که دیدم با چهره ای گرفته و قدم های سریع به این سمت می آید.
_می گم پریناز تو چیه کجا رو نگاه می کنی؟
رایان با دیدن آرش مضطرب ابروهای پرپشتش را در هم گره کرد قدرت ذهن خوانی و حدس حالات دیگران که رایان از او برخوردار بود همیشه به ما کمک می کرد.
_چیزی می فهمی؟
هم چنان به آرش خیره بود:
_ خبر خوبی نداره!
آرش روبروی ما ایستاد و با صدای مضربی گفت:
_مهرداد پلیس جریان گروگانگیری و قتل رو به اخبار داده، شبکهی پنج داشت پخشش می کرد. اگهی سراسری برای دستگیری بهزاد دادن.
نگاه گنگی بین مهرداد و دکتر عارف رد و بدل شد. هیچ کس حرفی نمی زد و آرش طبق عادت کودکی هایش چانه و گردنش را می خاراند؛ عکس العملی بود که همیشه حین عصبانیت و استرس نشان می داد.
مهرداد با آرامش اعصاب خرد کن همیشگیش به حرف آمد:
_چرا اینقدر زود رسانه ای شده؟ اتفاق تازه ای افتاده؟
قبل از آرش رایان در حالی که سخت مشغول خواندن متنی از موبایلش بود، جواب داد: به خاطر یه قتل دیگه ست.
شروع به خواندن گزارش کرد: امروز صبح دکتر آذر ملکی، کالبد شکاف شناخته شدهی پلیس در منزل شخصیش به قتل رسیده؛ طبق گزارش کارشناسی قتل بین ساعت سه تا چهار صبح اتفاق افتاده و هیچ شاهدی برای ورود ضاربان به خانه وجود ندارد و یه سری چرت و پرت و دیگه....
یک لحظه ساکت ماند و چشم هایش تا آخرین حد درشت شدند. متعجب از این واکنش پرسیدم: _چی شده؟
_طبق آخرین بررسی ها مقتول با اصابت ضربهی شمشیر به قتل رسیده و مرگ سریعی داشته. با توجه به شواهد و شباهت هایی که بین قتل سرهنگ کوروش آریا ودکتر ملکی وجود دارد پلیس متهم درجهی اول پرونده را، پزشک جوان، بهزاد نامدار معرفی کرده است!
چند ثانیه نفس در سینه ها حبس شد و شلوغی اطرافمان سکوت بین این جمع را پر کرد.
بالاخره مهرداد سکوت را شکست و با صدای خشکی پرسید:
_ بهزاد الان کجاست؟
آرش چینی به بینی استخوانیش انداخت: با پریسا توی اتاق شمان. باید تکلیف چیه مهرداد؟
عارف و مهرداد نگاهی رد و بدل کردند و عارف با لحن محکمی گفت:
_ ویلای من فاصلهی زیادی تا اینجا نداره و امنیتش از خونهی تو بیشتره؛ نظرت چیه؟
مهرداد از جا بلند شد و کف دستهایش را بهم مالید:
_میایم اونجا دکتر...
نگاهش بین ما ردو بدل شد _اولویت حفظت از مهرداد و لو نرفتنشه، خودتون بلدید چهطور پیش برید!
من و رایان هر دو ایستادیم و با سر تایید کردیم:
_همین الان حرکت می کنیم. آرش تو همراه بهزاد می مونی؛ رانندگی با پریساست پریناز یه جوری حواست به اطراف باشه.
romangram.com | @romangram_com