#ارباب_تاریکی_پارت_46
از روی تخت پرید و و دنبال من افتاد به کار خودمان خنده ام گرفته بود که من می دویدم و او دنبالم و هرچه که به دستش می رسید به سمتم پرت می کرد و من فقط تذکر می دادم که وسایل هتل را خراب نکند.
_بهزاد وایسا، اگه مردی وایسا.
با خنده در تراس را باز کردم و بیرون رفتم:
_مرد که هستم ولی با بچه ها کار ندارم.
_بهزاد صبر کن تا بی ...
همین که او جلو آمد در شیشه ای را بستم که محکم به صورتش خورد. یک لحظه از بچه بازی خودم پشیمان شدم اما دیگر دیر شده بود
_وای، أخ دیوونه ای به خدا روانی!
از دست خودم عصبانی شدم و در بالکن را باز کردم و وارد اتاق شدم: _ببخشید اصلا حواسم نبود دستت رو بردار ببینم چی شدهبردار دیگه
دستش را بلند کرد. بی توجه به رد خون جاری شده از بینیش دستم را نزدیک بردم و انگشتم به صورتش خورد که جیغ کوتاهی کشید.
در اتاق با صدای بلندی به دیوار خورد. نگاه هر دو نفرمان به آرشی افتاد که با خشم در آستانهی در ایستاده بود و به ما نگاه می کرد. نگاهش کل اتاق چرخید و روی نقطه ای ثابت ماند.
مسیر نگاهش را دنبال کردم تا به صفحهی تلویزیون رسیدم.
چیزی که می دیدم برایم قابل هضم نبود، این امکان نداشت! تصویر من روی صفحهی تلویزیون بود و از اخبار شبکهی تهران پخش می شد اما هیچ کدام اینها به اندازهی نوشتهی زیرش وحشتناک نبود.
بهزاد نامدار که مرتکب آدم ربایی و دو قتل شده است و الان تحت تعقیب است.
تصویر جنازه ای که جایگزین عکس من شده بود تیر خلاص را به من زد، یک نفر دیگر راهم کشته بودند!
پریناز
قهوه ام را روی میز گذاشتم و نگاهم را به محیط شلوغ اطرافم دادم. آخرین روز های تابستان و مسافرت های عجله ای باعث می شد، هتل ها پول خوبی به جیب بزنند. روی مبل چرمی مشکی رنگ کمی جابه جا شدم و از راحتی و نرمیش لذت بردم. به پیشنهاد دکتر عارف برای صحبت های بیشتر به لابی آمدیم و حالا او و مهرداد سخت مشغول حل معماهای اخیر بودند و بی توجه به اطراف با هم صحبت می کردند.
وقتی از نامدار طرفداری کرد و گفت که ضمانتش می کند، فاتحهی این پسر از همه جا بی خبر را خواندم. عارف معمولا کسی را ضمانت نمی کرد یا اگر هم این کار را انجام می داد از دو حالت خارج نبود:
یا به او خیلی اعتماد داشت و مطمئن بود که شایستهی اعتمادش است.
یا اینکه اصلا به او اعتمادی نداشت و او را شایستهی هیچ چیز نمی دانست؛ در عوض قصد داشت طوری تربیتش کند که اگر در لحظه از آن فرد جانش را طلب کند نه نگوید!
و نامدار این پسر دردسرساز، جزء دستهی دوم بود؛ انگار خودش هم فهمید برایش نقشه ای دارند که عصبانی شد.
_زن و بچه داره ها.
نگاه خیره ام را از دکتر گرفتم و به سمت رایان برگشتم که با چشم های درشت شده و نگاهی شیطنت بار به من و پدرش اشاره می کرد. تایید خواستن برای پذیرش نامدار تنها قسمت کوچکی از درایت این پسر بود، نامی که عارف برای او گذاشته بود فقط بر برازندگی این پسر افزوده بود.
خندید و گفت:
_به خدا منم زن دارم بچمم توی راهیه.
لبخندی زدم:
_ من این قدر بد سلیقه نیستم پسر جان!
چشم های آبی روشنش را در حدقه چرخی دادو با دلخوری ساختگی پرسید:
_ اختلاف سنی ما سه ساله فقط من دارم پدر می شم و تو هنوز بهم می گی پسر جان دختری به لجبازی تو ندیدم.
لبخندم پهن تر شد و در بین شلوغی اول صبح لابی، صدایم را بلند تر کردم:
_تو برای پدر شدن عجله داشتی وگرنه خودت هنوز بچه ای.
نفسش را با حرص بیرون داد:
romangram.com | @romangram_com