#ارباب_تاریکی_پارت_45


صدا ظریف و دخترانه ای جواب داد:

_ منم بهزاد، بیام تو؟

بازدمم را عصبی بیرون دادم. نمی گذاشتند فقط چند دقیقه به حال خودم باشم؟ دائما باید کنترل می شدم؟

_بهزاد؟

ساعدم را روی پیشانیم گذاشتم و به کمر خوابیدم:

_ پریسا من خوبم؛ کسی نیومده سر به نیستم کنه تا همه راحت شن. فقط بذارین یه نیم ساعت برای خودم باشم بفهمم باید چه خاکی به سرم بریزم!

هیچ صدایی نیامد و همین باعث تعجبم شد.

رو تخت نیم خیز شدم که در اتاق باز شدو پریسا پاورچین پاورچین داخل آمد اما چون پشتش به من بود اصلا مرا ندید. لنگه ای از ابروهایم را بالا انداختم و به او مشغول بستن در بود خیره شدم.

از بستن در که فارغ شد نفس آسوده ای کشید و به این سمت برگشت و با دیدن من هینی کشیدو دستش را روی سینه اش گذاشت

_یادم نمیاد اجازه داده باشم بیای تو!

به سمت تخت مهرداد رفت و روی آن نشست. پا روی پا انداخت و با وقار عجیب و تازه ای شمرده شمرده گفت:

_ باید صحبت کنیم بهزاد.

دوباره روی تخت خوابیدم و ساعدم را روی پیشانی کذاشتم پلک بستم:

_من حرفی با کسی ندارم، بذارین تنها باشم همین.

لحنش آرام تر شد:

_ همه می خوان به تو کمک کنن قصد همه‌ی ما در حال حاضر کمک به توئه.

پوزخندی زدم و با تمسخر پرسیدم: _کمک به من ها؟ جالبه که توی دو هفته این‌قدر به هم نزدیک شدیم، که حاضرید جونتون رو برام بدید!

او باز هم صبوری به خرج داد: _بحث اینا نیست؛ می دونم که نه ما تورو خوب می شناسیم نه تو مارو ولی هدف ما یکیه. حداقل تا اینجا جفتمون خواستیم تورو زنده نگه داریم.

_بحث منم این نیست که نباید مراقبم باشید، حرف من اینه که چرا اینکارو می کنید؟ من از چیزی که بعدا در ازای این کمک ازم می خواید می ترسم. من قاتل نیستم پریسا!

صدایی از پریسا در نیامد اما با بالا و پایین شدن تخت فهمیدم که کنارم نشسته.

_هیچ کدوممون قاتل نیستیم. ولی هر آدمی برای نجات زندگیش تلاش می کنه حتی ممکنه مجبور بشه آدم بکشه.

پوزخند دیگری زدم و چشم هایم را باز کردم:

_ این همون توجیه مسخرست که باهاش جلو می رین؟

در آنی از پوسته‌ی با وقار و متینش خارج شد و با کف دست ضربه ای به بازویم زد

_هی هیچی بهت نمی گم پررو شدیا، بگیرمت به بار کتک که حالیت بشه پری پنجه آهنی کیه؟

بازویم را ماشاژ دادم و با لودگی گفتم:

_ نکشیمون پری پنجه پنبه ای!

در یک لحظه چشم هایش درشت شد و خواست خودش را روی من آوار کند، اما من سریع تر از او از روی تخت پریدم و بین خودمان فاصله انداختم.

حرصی گفت:

_ دعا کن نگیرمت بهزاد خان نامدار!


romangram.com | @romangram_com