#ارباب_تاریکی_پارت_44

مرد جوانی کنار همان مرد مو سفید نشسته بود؛ بر خلاف بقیه‌ او نه بدن عضلانی داشت نه هیکل بزرگی. حتی سنش هم خیلی کم می خورد شاید بیست و سه چهار سال.

سکوت سالن به او فرصت صحبت داد:

_ یه ضمانتی باید براش باشه، ما هنوز از اعتماد به برادرش توی بحرانیم چه تضمینی هست که اونم برامون دردسرساز نشه؟

دوباره سکوت شد. نگاهم روی چهره های تک تکشان چرخید؛ همه به هم نگاه می کردند و منتظر بودند تا کسی حرفی بزند اما هیچ‌کس، اقدامی نمی کرد. تپش قلب احمقانه ای که داشتم باعث می شد بیشتر نگران شوم. چرا هیچ وقت این صحنه تمام نمی شد؟ صحنه ی بودن و خواسته نشدن، صحنه‌ی نیاز به حمایت داشتن. چرا روزی نمی رسید که همه با افتخار بخواهند به من نزدیک شوند؟ دکتر بودن تا حدودی این حس خوب را به من می داد اما حالا وضع دوباره مثل کودکی نفرت انگیزم شده بود.

_من تضمینش می کنم.

نگاهم روی چهره‌ی آن مرد ثابت ماند. دستی به موهای یکدست سفیدش کشید و ادامه داد

_من مسئولیتش رو به عهده می گیرم اگر اشتباه یا حتی خیانت کنه من جواب گو هستم، تضمین کمیم؟

پسر جوانی که این موضوع را مطرح کرده بود با تعجب گفت:

_ اما پدر..

ولی پدرش به لبخند و تاییدی با سر اکتفا کرد.

صدای خشدار کله خالدار دوباره بلند شد:

_اما من هنوز بهش شک دارم اون مهارت رزمی داره که تونسته تا اینجا پیش بیاد. مهرداد داره دروغ می گه!

مهرداد پوزخندی زد و با آرامش گفت:

_اسی بهتره هر چرندی رو نشخوار نکنی، من دلیلی ندارم که بخوام دروغ بگم ولی اگه اینطور فکر می کنین باشه. حرفی نیست! باهاش مبارزه کنین هرچند نفری که می خواین امتحان کنه.

لبخندی روی لب بعضی ها شکل گرفت و نگاهی به من انداختند که با اخم به مهرداد خیره بودم.

_ولی...فقط کافیه یه مو از سرش کم بشه اون موقع است که من سری برای هیچ کدومتون نمی ذارم که بخواد مویی روش بمونه چون از قبل گفتم اون توان مبارزه نداره حالا هرکی حاضره، بسم الله!

لبخند ها جای خود را به خشم داد و اسی فریاد زد:

_ ما زیر بار زور نمی ریم.

آرش با فریادی مشابه خودش گفت:

_ اینجا هیچ چی زوری نیست هرکی نمی خواد می تونه بره، ولی قانون برای کسی عوض نمیشه.. جلسه تمومه.

اسی مشتی روی میز کوبید و قبل از همه از سالن خارج شد. سالن کم کم خالی شد و فقط ما چند نفر ماندیم. با نوک کفش ورنیم روی زمین ضرب گرفته بودم و مهرداد را لعنت می کردم که چرا با آن طرفداری مسخره توجه همه را به سمت من جلب کرد. واقعا لازم بود که در همه جا هنر قاتل بودنش را به رخ بکشد؟

پریسا: باید الان خوش حال باشیا!

انگار منتظر این جرقه بودم تا منفجر شوم. از روی صندلی بلند شدم و عصبی گفتم: چرا باید خوش حال باشم؟ بخاطر این همه بدبختی؟ مهرداد جونت که یه جوری رفتار می کنه که انگار عاشق سینه چاک منه که میخواد قتل عام راه بندازه، اون یارو که معلوم نیست از کجا پیداش شده که من رو حمایت می کنه.

روبه آن مرد برگشتم و خطاب قرارش دادم:

_لابد فکر می کنی الان به من لطف کردی؟ آخه مرد نا حسابی با این حرف تو اونا هنوز به من شک دارن منتظرن که یه آتو ازم بگیرن، منم که ماشالله یه قدم درست تو زندگیم برنداشتم که اگه برمی داشتم الان تو این خراب شده نبودم!

در حالی که نفس نفس می زدم بین موهای بی حالتم پنجه کشیدم و شروع کردم به قدم زدن.

بی حرف از سالن بیرون زدم و دست کم برای اینکه اصرار به ماندنم نکردند خوش حال شدم. وارد آسانسور شدم و دکمه‌ی طبقه‌ی اتاقمان را زدم. این جلسه‌ی کوتاه اول صبح بدجوری اعصابم را بهم ریخته بود.

وارد اتاق شدم و نگاهی به هردو تخت انکارد انداختم. هر دو روبروی هم بودند و بین آنها تلویزیونی به دیوار متصل شده بود که البته با تخت فاصله‌ی زیادی داشت. کنترل را برداشتم و روشنش کردم و خودم را با کت و شلوار روی تخت انداختم. اینطور زندگی کردن چقدر سخت و نا متعارف بود، ترجیح می دادم مثل دو هفته قبل برای حاضر نشدن در کلاس ها بهانه بیاورم، تا اینکه اینجا دور از دنیای خودم در صبح جمعه با گروهی آدم کش سرو کله بزنم.

نگاهی به ال ای دی مشکی رنگ انداختم و کانال ها را جابه جا کردم که طبق معمول هیچ کدام برنامه‌ی بدرد بخوری نداشتند. ناچارا روی شبکه‌ی پایتخت نگه داشتم. به پهلوی راست چرخیدم و دستم را زیر سرم گذاشتم.

تقه ای به در اتاق خورد. منتظر بودم صدای قدم های محکم مهرداد در فضا طنین انداز شود اما خبری نشد، به سمت در چرخیدم.

_بله؟ کیه؟

romangram.com | @romangram_com