#ارباب_تاریکی_پارت_43


با سر تایید کرد :

_ بله، اما تنها من نیستم که باید قانع بشم.

با دستش به هفده نفری که دور میز نشسته بودند اشاره کرد. بی مدرک و دست خالی کار سختی در پیش داشتم.

یکی از آنها که تمام سر کچلش خالکوبی بود گفت:

_ قتل سرهنگ آریا کار تو بوده؟

در پوسته‌ی دکتر نامدار جدی، فرو رفتم و محکم گفتم:

_ نه نبوده.

مرد جا افتاده ای از طرف دیگر پرسید:

_ مدرکیم داری؟

_نه ندارم.

چند نفری پوزخند زدند و نفر اول دوباره سوال کرد:

_ پس چطور انتظار داری ما باور کنیم؟

به پشتی صندلی تکیه دادم و دست به سینه شدم:

_ باور می کنین چون حقیقت همینه؛ اینکه مدرکی ندارم دلیل نمیشه که قتل کار من باشه!

_پلیس کلی مدرک علیهت پیدا کرده مگه نه خانم پلیس؟

پریناز دهان باز کرد اما من بجای او جواب دادم:

_ بین همون پلیسا شخصی بود که اجازه داد یه زندانی با تیغ بیاد توی بازداشتگاه تا من رو بکشه، صحنه سازی کار سختی نیست آقا!

پریسا لبخندی که روی لبش آمده بود را عقب زد و خواهرش با نگاه تحسینم کرد.

_تو از کلانتری فرار کردی و هیچ کس جلوت رو نگرفت، ممکنه صحنه سازی کار خودت باشه!

مردی با موهای سفید شده و صورتی سالخورده کمی دورتر نشسته بودو با چشمان نافذش به من خیره بود. جدیت و ابهتی که در این چهره وجود داشت مرا کمی برای حرف زدن مردد کرد که نتیجه اش پوزخند های صدا دار بود

_اونا حتی مارو تعقیب کردن اما نمی تونستن کاری کنن چون من گروگان داشتم.

مرد کله خالدار: جالبه که این گروگانت خانم پلیس ماست، ببینم نکنه با هم برنامه ای چیزی دارید؟

_کافیه دیگه!

صدای فریاد مهرداد نفس کشیدن را هم بر ما حرام کرد. چند لحظه تنها صدای اتاق سکوت بود؛ به نظر می رسید که واقعا همه از این مرد حساب می برند .همان مرد کچل که روی سرش خال کوبی داشت با غیض از من رو گرفت و به مهرداد نگاه کرد

مهرداد: مدرکی برای بی گناهی این پسر وجود نداره اما من اون جا بودم و دیدم، اون واقعا بی گناهه.

مردی که دو صندلی با من فاصله داشت با لحنی آرام گفت:

_این حرف درسته مهرداد اما اعتماد به همچین آدمی سخته! خودت ببین اون توی این مدت چه کارا که نکرده، زیر دست اون ارژنگ بی شرف زنده موند و توی اون درگیری فقط زخمی شد. بعدم که ازبین اون همه پلیس فرار کرد و یه نفرم با خودش بیرون آورد، به نظرت ممکنه یه آدم عادی بتونه این کارو بکنه؟

نزدیک بود دوباره موهایم را از ریشه بکنم! مگر دست من بود که تمام این مدت با هزار زحمت زنده ماندم که حالا داشتم برای چنین چیزی محاکمه می شدم؟ صدای تایید بقیه‌ی حضار در سالن پیچید. انگار همه با او موافق بودند و این در حالی بود که حتی نمی دانستند تمام این مدت شانس آورده ام. نگاه خشمگینم را به چهره‌ی خون‌سرد مهرداد دادم.

همه‌ی این مشکلات تقصیر نقشه های او بود.

_آقایون...آقایون، این بحث ها همه بی فایده است؛ چیزی که ما نیاز داریم یه تاییده تا بشه بپذیریمش.


romangram.com | @romangram_com