#ارباب_تاریکی_پارت_42
_ شرایطی نشونت بدم که حالیت بشه!
آرام و بی صدا خندیدم. این تفریح کوچک قبل از رسیدن به سالن جلسات هتل واقعا نیاز بود؛ مهرداد دیشب گفت که امروز با اعضای گروه جلسه ای برای رفع اتهام از من تشکیل می دهد و من خوب می دانستم آن ها به سادگی و با دست خالی و بدون مدرکم، مرا قبول نمی کنند.
دو مرد دیگر طبقهی چهارم بیرون رفتند. همین که در آسانسور بسته شد پریناز چشم غره ای به من رفت و فاصله گرفت. چیزی زیر لب گفت که نفهمیدم چیست اما باز هم خشمش برایم خنده دار بود. بر خلاف پریسا او اصلا رفتارهای سبک سرانه نداشت و کاملا با وقار و محکم بود. حتی امروز هم با اصرار مهرداد بود، که تصمیم گرفت چادرش را کنار بگذارد و با مانتو در انظار ظاهر شود.
دیشب بعد از خروج از آن خانهی جهنمی مجبور شدیم برای خرید لباس برویم. من و مهرداد با توجه به تم رسمی مراسم امروز کت و شلور خریدیم و او مانتوی پوشیده اما شیکی برداشت، که البته روی تنش هم جلوهی خاصی داشت.
با صدای صاف کردن گلو توجهم به سمت پسر کناریم جلب شد.
ابرویی بالا انداخت و آرام گفت: _خوردی آبجی رو، یه نگام بنداز اون ور!
اروهایم درهم تنید:
_چیکارشی؟
_هیچ کاره ولی ...
محکم گفتم:
_ سرت به کار خودت باشه!
با نارضایتی زبان به کام گرفت و روی برگرداند. نگاهی به لباس هایش انداختم.
سرم را تکان دادم تا عقلم سرجایش برگردد. در آسانسور باز شد و پسرک کم سن و سال کنارم با عجله بیرون رفت. نگاه متعجبی با پریناز رد و بدل کردیم و منتظر بسته شدن در اسانسور ماندیم
آخرین طبقهی هتل نمایی کاملا شیشه ای داشت. انگار که چیزی به نام دیوار برای این طبقه تعبیه نشده است، که از سقف تا زمین شیشه های منحنی کار شده بود و درزش فلزی طلایی. وسط سالنی که در آن بودیم سالن گرد کوچکتری بود که درش بر خلاف بقیهی در های هتل کنده کاری خاصی داشت و روی آن تابلوی کوچک طلایی رنگی بود عبارت سالن جلسات را با انگلیسی و فارسی نشان می داد.
_نریم تو؟
پریناز نگاهی به من انداخت:
_هنوز نه؛ گفت خودش می گه.
سری تکان دادم و به سمت پنجره های تمام قد رفتم. برخلاف انتظار من تراسی مقابل شیشه ها طراحی شده بود احتمالا برای حفظ امنیت بود.
_می گه بیاین تو.
همراه پریناز پشت در ایستادم. تقه ای به در زد و با صدای بفرمایید در را باز کرد. نگاهی به من انداخت اما من به رسم یک جنتلمن عقب ایستادم، تا او ابتدا وارد شود. یک لحظه مردمک چشم های قهوه ایش لرزید ولی بی هیچ حرفی وارد شد.
در را پشت سرم بستم و نگاهی به دور تا دور سالن انداختم. در صدر میز مستطیلی وسط، مهرداد نشسته بود و روی صندلی های زیاد دور میز، به صورت پراکنده مردانی نشسته بودند که احتمال میدادی عضلات پرورش یافته شان هر لحظه کت و شلوار هارا پاره کند.
بزاق دهانم را بی صدا پایین دادم و در بین نگاه های خیرشان به دنبال آشنایی گشتم
_بیا بشین پسر.
از اشارهی مهرداد به صندلی روبروی خودش در این سر میز متعجب شدم اما تایید نگاهش زبانم را قفل کرد.
روی صندلی نشستم و دست هایم را روی میز گذاشتم. آرش سمت راست مهرداد و پریسا و پریناز روی بروی آرش نشسته بودند.
چهرهی تک تک شان نفرت و خشم را به من نشان می داد، حتی پریسا هم با نگاهی تهی به من زل زده بود.
از این سکوت طولانی خسته شدم تمام جسارتم را یک جا جمع کردم و در صدایم ریختم
_دلیل اینجا بودن من چیه؟
پوزحندی روی لب بعضی ها نشست اما نگاه من به برق تحسینی بود که در چشم های مهرداد جهید و خیلی زود محو شد
_باید مارو قانع کنی که قتل استاد کار تو نبوده.
_ولی توخودت اونجا بودی!
romangram.com | @romangram_com